شهری که با تو برایم آشناتر بود

08:008680

Touch (2024)

علیرضا خادم:

ای‌دریغا! مغز من گر چند نیرومند می‌باشد

یادگاران گذشته پیش چشم من

صف کشیدستند و از من دل به هر آباده و ویرانه‌ای…

کس مگر در زندگانی هست کاو را دل

 ننگرد در لذت روزان شیرین گذشته؟

«خانۀ سریویلی» (نیما یوشیج)

در پس‌زمینه‌ای پوشیده از برف ایستاده و همراه با گروه کر شعری را زمزمه می‌کند؛ شعری در ستایش خاطرات شیرین گذشته که از دهان مردی سالخورده شنیده می‌شود: «ایام قدیم را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ آن خاطرات شیرین شب و روز همراه من است». مرد در آستانۀ از دست دادن یادگارهای ارزشمند گذشته است. تصاویر گذشته آرام‌آرام دارد از خاطرش محو می‌شود؛ شاید از همه‌شان مهم‌تر تصاویر سال‌های جوانی و تحصیلش در لندن؛ شهری که هرچند خودش در آن زمان از وقایع مه 68 و فضای ملتهب برآمده از آن متأثر بود، اما هم‌زمان آغوشش را سخاوتمندانه به روی داستان عاشقانۀ یک دانشجوی اقتصاد آرمان‌خواه اهل ایسلند و یک دختر دانشجوی مهاجر ژاپنی گشوده بود. پسر در میانۀ اعتراضات دانشجویی آن سال‌ها، از درس و دانشگاه دل‌زده می‌شود. به شکلی تصادفی به یک رستوران ژاپنی برمی‌خورد و درخواست کار می‌دهد. دختر را اولین بار آنجا می‌بیند و همین دیدار کوتاه نقطۀ آغاز داستان عاشقانۀ جذاب اما کوتاه «میکو» و «کریستوفر» است؛ همان‌جا درست در ورودی رستوران پدر میکو.                                                           

زور جبر زمانه اما بر پیوند عاشقانۀ میان کریستوفر و میکو می‌چربد و سرآخر دوری و بی‌خبری طولانی نصیب‌شان می‌شود. بااین‌حال کیست که نداند یادگاران شیرین گذشته به‌راحتی فراموش نمی‌شوند، گاهی پیش چشم آدمی صف می‌کشند و حلاوت به یادآوردنشان تلخ‌کامی اکنون را شیرین می‌کند. گاهی اما این به یادآوردن نیاز به نوعی واسطه یا میانجی دارد؛ انگار باید چیزی وجود داشته باشد تا به‌واسطۀ آن یا به میانجی آن، امر گذشته به یادآورده شود. گاهی این عنصر میانجی یک شیء عزیز یا گران‌بهاست و گاهی هم گوشه‌ای از شهر. برای کریستوفر این گوشه از شهر، همان ورودی رستوران پدر میکوست که روزگاری کنج دنج عاشقانه‌شان بود و حالا جایش را به یک تاتو آرتیست داده. بااین‌حال، شهر گاهی آن‌قدر سخاوتمند نیست که مکان‌های خاطره‌انگیز خود را عیناً شبیه به گذشته حفظ کند؛ کریستوفر اما شانس آورده؛ او با شهری (لندن) سروکار دارد که دست‌کم بستر کالبدی خاطره را حفظ کرده؛ ما اما به‌اندازۀ کریستوفر خوش‌شانس نیستیم؛ در شهرهای اینجا و اکنون ما، خاطره‌زدایی از گذشته به خصلت ژنریک[1] شهرها بدل شده؛ که گاهی به خاطر گذر اجتناب‌ناپذیر زمان رخ می‌دهد و گاهی هم تعمداً و با توجیه‌هایی نظیر انواع و اقسام طرح‌های نوسازی یا مداخله‌های توسعه‌محورانه در بافت‌های شهری.\

حالا کریستوفر بعد از پنجاه سال، در بحبوحۀ همه‌گیری کرونا، درست در زمانی که نشانه‌های پدیداری آلزایمرش روزبه‌روز در حال جدی‌تر شدن است، به لندن بازگشته تا شاید پیش از فراموشی مطلق و از یاد بردن همه‌چیز، دست‌کم بخشی از آن لحظه‌های عزیز گذشته را فراچنگ آورد. لندنی که او می‌بیند اما چندان شباهتی به آن شهری ندارد که روزگاری بستر عشق نافرجام‌شان بود. لندن امروز دیگر همچون گذشته برایش آشنا نیست. انگار همه‌چیز در شهر تغییر کرده: از شکل ظاهری میدان‌ها و خیابان‌های شهر تا روح حاکم بر فضا. این دومی ناشی از آن وضعیت اضطراری‌ای است که پس از شروع همه‎‌گیری کرونا بر شهرها چیره شد و تا مدت‌ها زندگی [در معنای عام] و زندگی شهری [در معنای خاص] را به حالت تعلیق درآورده بود. همین معلق‌شدگی زندگی شهری باعث شده است تا لحظۀ حال در فیلم سرد و رخوت‌انگیز به نظر برسد و در مقابل، گذشته، همان گذشته‌ای که در حقیقت با میکو سپری شده، گرم‌تر و گیراتر به یاد آورده شود.

فرم روایتی فیلم به همین دوگانگی میان لحظۀ حال و گذشته پروبال می‌دهد. ‌فضای سرد و بی‌روح امروزی شهر (لندن) به شکلی پیاپی به فضای گرم و ملتهب مه 68 کات می‌خورد و از خلال این فلش‌بک‌های متعدد، ایام قدیم، آن روزهای شاد گذشته، پیش چشم کریستوفر مجسم می‌شود. ذهن کریستوفر گذشته‌ای را که همراه با میکو سپری شده است، گرم‌ و دوست‌داشتنی‌ به یاد می‌آورد. به دنبال آن ما هم که از زاویۀ نگاه کریستوفر به تماشای گذشته نشسته‌ایم، آن لحظات شیرین سپری‌شده را گرم‌تر و گیراتر تجربه می‌کنیم. به همین خاطر تصادفی نیست اگر در طرح کلی روایت فیلم، لحظۀ حال به این اندازه رخوت‌انگیز به نظر می‌رسد؛ رخوت و خمودی موجود در لحظۀ حال ناشی از آن پالت رنگی سردی است که تعمداً برای نشان دادن تمایز میان لحظۀ حال و گذشته مورداستفاده قرار گرفته است. هرچند فیلم به خاطر تمهید آشنای استفاده از دو پالت رنگی مجزا تا حدودی در القای این تمایز زمانی میان اکنون رخوت‌انگیز و گذشتۀ دوست‌داشتنی موفق عمل می‌کند، اما درعین‌حال نباید از یاد برد که این حرکت سیال میان لحظۀ حال و گذشته به میانجی فلش‌بک‌های متعدد ممکن شده است. به‌عبارت‌دیگر اگر این تمهید سبکی آشنا، یعنی به‌کارگیری دو پالت رنگی مجزا، در کار نبود به نظر فیلم در القای تمایز میان اکنون و گذشته کمی با مشکل مواجه می‌شد؛ چراکه درنهایت انگار میان این فلش‌بک‌های متعدد و لحظۀ حال، پیوندی ارگانیک نظیر «هیروشیما عشق من»[2] اثر آلن رنه[3] برقرار نمی‌شود. گویی کورماکور[4] از دستیابی به استانداردهایی که رنۀ بزرگ خلق کرده، بازمی‌ماند.

بالتازار کورماکور در جدیدترین اثر خود در همان مسیری حرکت می‌کند که به نظر چند سالی است به شکل جسته‌وگریخته آن را دنبال کرده است؛ یعنی تجربۀ درام‌هایی عاشقانه‌ نظیر شناور[5] در کنار فیلم‌های ژانر اکشن مثل قاچاق[6] و دو اسلحه[7]. داستان عاشقانه‌ای که این بار کورماکور سعی در بازنمایی آن دارد، بیش از هر چیز وابسته به رمانی است همنام خود فیلم. فرم روایتی فیلم‌نامه بیش‌وکم از رمان الافسون تبعیت می‌کند که شاید پیش از هر چیز در حرکت سیال میان اکنون و گذشته بازتاب می‌یابد. در جریان این حرکت سیال است که گذر اجتناب‌ناپذیر زمان و ردی که به‌مثابۀ خاطره برجای می‌گذارد، آشکارتر می‌شود. این حرکت سیال به شکل سفری تجسم می‌یابد که کریستوفر رهسپارش شده؛ سفری توأم با رنج و حسرت که در‌نهایت برایش فرجام خوشی دارد. سفر توأم با حسرت کریستوفر اما بیش‌تر شبیه به سفری است درونی و وابسته به زمان تا سفری جغرافیایی و مکان‌مند؛ یک سفر ذهنی تمام‌عیار. گویی پیشاپیش با سفری در جست‌وجوی زمان سپری‌شده مواجهیم؛ سفری که مبدأش اکنون است و مقصد‌ش گذشته.

ذهنی و زمان‌مند بودن سفر کریستوفر به نحوی در تقابل با وجه مکان‌مند سفر او قرار می‌گیرد. کریستوفر تلاش دارد شبیه به دکتر شوستروم[8] «توت‌فرنگی‌های وحشی»[9] برگمان[10] از طریق یک سفر ذهنی-زمانی، گذشتۀ سپری‌شده را دوباره احضار کند؛ با این تفاوت که انگار وابستگی کریستوفر به مکان، یعنی آن شهری که روزگاری بستر عاشقانۀ او و میکو بوده، چندان پررنگ نیست؛ این در حالی است که ویکتور شوستروم برای احضار یا به یادآوردن خاطرات گذشته‌اش به‌مراتب بیش از کریستوفر متکی به وجه مکان‌مند سفر درونی خود، یعنی آن خانۀ دوران کودکی بود؛ اما به نظر در شیوۀ روایتگری کورماکور، شهر (لندن) و مکان‌هایش عنصر فرعی روایت به‌حساب می‌آیند؛ انگار خاص‌بودگی شهر (لندن) و مکان‌مندی‌اش در مقابل سفر درونی کریستوفر، سفری در جست‌وجوی زمان سپری‌شده‌، به‌‌آرامی رنگ می‌بازد و سرآخر با شهری (لندنی) مواجهیم که بیش از آنکه جلوه‌هایی مکان‌مند داشته باشد، از خلال سفر ذهنی-زمانی کریستوفر ساخته‌وپرداخته می‌شود.

پی‌نوشت

[1] Generic

[2] Hiroshima, Mon Amour (1959)

[3] Alain Resnais (1922-2014)

[4] Baltasar Kormákur

[5] Adrift

[6] Contraband

[7] 2Guns

[8] Victor Sjöström (1879-1960)

[9] Wild Strawberries (1957)

[10] Ingmar Bergman (1918-2007)

لینک کوتاه
https://koochemag.ir/?p=18467