Frida (2024)
عاطفه عباس نجاتی:
«چیزهای زیادی که دلم میخواست در زندگی داشته باشم را از دست دادم، اما نقاشی کشیدن زندگی من را کامل کرد.» (فریدا کالو)
مستند فریدا کالو، نمایش زندگی فریدا بر مبنای دستنوشتهها و خاطرات مصور او به کارگردانی کارلا گوتیرز[1] است. در این مستند برخلاف فیلم ساختهشده در سال 2002، کمتر به جنبههای منفی دیهگو ریورا[2]، همسر فریدا، پرداخته شده است و داستان را کمی از نگاه دیهگو و از زاویۀ دید او بررسی کرده است. درواقع پس از تماشای مستند، دیهگو قهرمان داستان و فریدا زنی وابسته و نقاشی آماتور[3] بوده که در کنار او رشد کرده است.
صحنههای سیاهوسفید و واقعی مستند بیننده را مجذوب و محصور خود میکند و در حین غرقشدن در گذشته، ناگهان برخی از صحنهها برای تأکید بر شخصیتها و کلیدواژههای داستان رنگی میشود. در طول تماشای مستند، گویی فریدا در کنار بیننده با قلمموی رنگی در دست، خاطراتش را مرور میکند و بر قسمتهایی از داستان رنگ میپاشد.
تمرکز مستند بر زندگی سخت، اما امیدوارانۀ فریداست؛ اما این امید سرسختانه و حس جنگجو بودن فریدا در فیلم بیشتر لمس میشد تا در مستند. شاید در مستند مظلومنمایی و غربت فریدا که در فیلم بهوفور به نمایش گذاشته شده است آنچنان اتفاق نمیافتد. همانطور که اشاره شد، مستند به نفع دیهگو و فیلم به نفع فریدا تمام میشود. در حقیقت قهرمان داستان در مستند برخلاف فیلم، فریدا نیست. بهطور مثال در مستند خیانت فریدا نمایش داده شده، اما به زنبارگی دیهگو کمتر پرداخته شده است، یا فریدا همراهی ناتوان دیده میشود که همواره به مردی وابسته و نیازمند است.
در پلانهایی از مستند حتی نقاش بودن فریدا به لحاظ حرفهای زیر سؤال میرود و آنچنانکه انتظار میرود آثار او را فاخر نمینامند. در سفر فریدا و دیهگو به نیویورک، همسر دیهگو فردی معرفی میشود که تفننی نقاشی میکند.
در حقیقت مستند که روایت خود فریدا از زندگی اوست شاید به واقعیت نزدیکتر بوده است، اما روحیۀ منطقی و متواضع فریدا نیز به آن دامن زده و حضور دیهگو را پررنگتر به تصویر کشیده است.
راوی مستند که متن را براساس دستنوشتههای فریدا روایت میکند، حس فریدا را ملموس و روشن براساس تصاویر بیان میکند؛ مانند صحنهای در نیویورک که هوای برفی را دلگیر و خفقانآور یا در جایی دیگر که فضای پاریس را کسالتبار و بیمعنی میخواند. درواقع صحنهها را از نگاه او بدون آن رنگولعاب نمایشی که در ذهن مخاطب است به نمایش درآورده است. پاریس خاکستری با برج ایفلی که آنچنان هم باشکوه نیست؛ نیویورک وسیع، راکفلر سنتر[4]، موزۀ هنرهای مدرن؛ بناهایی با سبکهای آرت دکو[5] و بینالمللی[6] آنچنانکه باید در نگاه فریدا باارزشتر از مکزیک شاد و پررمزورازش نبودند.
نژادپرستی و میهندوستی فریدا در لباس پوشیدن و علاقۀ او به مکزیک در مستند کاملاً مشهود است. علیرغم سفرهای مختلفی که به آمریکا و پاریس داشته بازهم میل بازگشت به وطن و دلتنگی او را میآزارد و همین امر در او سبب حفظ ارزشها و فرهنگ مکزیکیاش شده است.
زمانی که به همراه دیهگو برای برپایی نمایشگاه به موزۀ هنر مدرن نیویورک میرود، در میان افراد ثروتمند که پیرو مد و فشن روز بودند، با پوشش متفاوت مکزیکی خود در میانشان خودنمایی میکند. همین خصوصیت رفتاری فریدا باعث خلق آثار متفاوت و منحصربهفرد او شده است، چراکه نگاه او به خود و درونش بود، نه بیرون و دیگران. خودبینی نه به معنای خودخواهی و خودپرستی؛ بلکه منظور پرداختن به باطن و غرق شدن در موجودیت خود است؛ «خودشناسی، خودنگری و خودنگاری».
به گفتۀ فریدا، «من خودم را میکشم، چون خودم را بیشتر از هرکسی دیگر میشناسم».
این نگاه به درون برای هنرمند راهی متفاوت به همراه دارد، زیرا در این صورت آثاری را خلق میکند که زادۀ افکار و وجود خود اوست.
تمایز در شخصیت فریدا از کودکی و در تقابل با اعتقادات مذهبی مادرش نمایان میشود. تفاوت او نیز در طرز پوشش و گرایشهای جنسی او در دوران مدرسه و دانشگاه نشان از تفاوتهای شخصیتی او و همسو نشدن با مناسبات و سنتهای جامعه است. تمایل فریدا به سبک زندگی و مسیر فکری پدرش که هنرمند و اهل مطالعه بود موجب پیدایش و تقویت استعداد هنری او شد.
تصادف فریدا که نقطۀ عطفی در زندگی او بوده است، توقفی ناگهانی در هنگامۀ جوانی بود که در عمل سبب صعود او شد و تنها جسم او را از سرعت بازداشت، اما روحش را با شتاب بهسوی آیندهای سوق داد که جاودانگی نامش در آن بود.
تأکید بر تاریخهای مهم زندگی فریدا در مستند، امکان مطالعه و بررسی آن دورۀ زمانی را برای مخاطب میسر میکند. فریدا در لحظات تاریخساز مهمی حضور داشته است؛ از انقلاب مکزیک و مبارزۀ دهقانان (زاپاتا) علیه حکومت دیکتاتوری سال 1910 تا حمایت از تروتسکی[7] که عضو حزب کمونیست اتحاد شوروی به سال 1933 بود و تاریخ 1925، سانحۀ تصادف او که فریدای دیگری را خلق کرد.
فریدا با هنرمندان بزرگی چون پیکاسو[8]، خوان میرو[9] و کاندینسکی[10] همعصر بود و در نمایشگاهی که در پاریس توسط آندره برتون[11]، شاعر سورئال، برپا کرد از تبریکات آنها در مستند نیز یاد شده است. درواقع این برتون بود که سبک نقاشی فردا را سورئال و او را سورئالیست خواند. اولین نمایشگاه او قبل از پاریس در سال 1938 در نیویورک برگزار شد که در زمان جدایی او از دیهگو، موفقیتی بزرگ و شروع استقلال مالی و فکری او بهحساب میآمد.
در پایان و قبل از عود بیماری و مرگ فریدا، بازگشت دوبارۀ دیهگو به او، این پیام را منقل میکند که فریدا درنهایت به تکامل رسید و جنبههایی از روح او که سخت عاشق و وابسته بود و توسط حضور فردی سرشناس تسخیر شده بود، رهایی یافت و زندگی بدون او را نیز آزمود. زیبایی و شکوه بهسادگی روح او را تسخیر نمیکرد. او در میان همۀ سختیها شادی میآفرید و در سطوتها زشتیها را میجست. در نیویورک دیدن فقرا قلبش را به درد میآورد و در شکوه پاریس، حقارت افراد بهظاهر روشنفکر کافهنشین و بحثهای بیعمل آنها را به سخره میگرفت.
مستند فریدا نوعی تصویرسازی و نمایش هنرمندانۀ آثار او در میان روایتهایی از تاریخ است. فریدا کالو با رنگ و نقش کردن خود در آثارش سیاهیهای سرنوشت و واقعیت زندگیاش را رنگآمیزی میکرد؛ همان کاری که کارگردان در این مستند بهزیبایی، گذشته و خاطرات خاکستری فریدا را با آثار رنگی او به پایان رسانده است.
در پایان هزاران چیز وجود دارد که رازشان بر ما فاش نمیشود. «بههرحال خیلی شانس آوردم که به همینها نمردم و این همیشه جای امیدواری دارد.» (فریدا کالو)

