Dune: Part Two (2024)
مارال ریوندی:
مضامینی چون خیر و شر و نور و تاریکی از گذشته تا به امروز در تمام جوامع بشری وجود داشته و موضوع بسیاری از آثار سینمایی بهخصوص در ژانر علمی- تخیلی بوده است؛ اما اگر عمیقتر و از گوشۀ عینک کریستوفر الکساندر[1] به اینگونه آثار بازنگریم مضمونی که در ذهن تداعی و پدیدار میشود «پدیدۀ حیات» و تقلا برای رسیدن به آن است. آنچه الکساندر از آنها بهعنوان مکانیسمها و ساختارهای زنده و غیرزنده یاد میکند در مقیاس شهر، فضاهای شهری، شخصیتپردازی و روابط میان شخصیتهای اصلی و فرعی داستان قابلمشاهده است. در ابتدا لازم است که بار دیگر پدیدۀ حیات را از دیدگاه الکساندر مرور کنیم:
او عقیده دارد که فهم روابط میان انسان و طبیعت و درک نظم و هماهنگی و بالاخره وحدت و یکپارچگی میان آنها «حیات» نام دارد؛ حیات از کلیت سرچشمه میگیرد؛ کلیت و یکپارچگیای که ساختارهای زنده با درجات مختلفی از حیات با یکدیگر میسازند.
«تل ماسه»، تصویری نمادین و گسترده از آیندۀ بشر است. کارگردان این اثر سینمایی دنیس ویلنوه[2] سه نوع فضای شهری آینده را در این اثر سینمایی در مقابل چشمان بیننده به تصویر میکشد.
اول: سیارۀ کالادان[3] است که مردمانی صلحجو و آرام دارد که در همنشینی با طبیعت سبز و پر آب زندگی میکنند. «پائول آتریدیز» (فرزند دوک لتو، فرمانروای کالادان) قهرمان داستان، اولین مراحل رشد و خویشتنشناسیاش در دوران کودکی و نوجوانی را در همین محیط سپری میکند.
دوم: سیارۀ آراکیس[4]، دومین تمدن بشری است که در این اثر با آن مواجه میشویم. طبیعت خشک، بیآب و خشن صحرا که مردمانی سرسخت همچون خود را در اعماق خود سکنی داده است. سبک زندگی مردم آراکیس درست در مقابل زندگی پائول قرار دارد؛ تلاش برای بقا و زنده ماندن! چانی-با بازی زندایا- نقش مکمل پائول، دختری است که در صحرای آراکیس کودکی و نوجوانی خود را گذرانده و تجربهای متفاوت از زندگی نسبت به پائول دارد.
سوم: گیدی پرایم[5]، تمدنی که در فضای شهری با تناژی از رنگ خاکستری زندگی میکنند؛ با مردمانی مشکینپوش و سفیدرو. این سومین اتمسفری است که در این اثر سینمایی با آن مواجه هستیم. مردمان این شهر سرکش و انتقامجو هستند و با مفهوم «زندگی» در جنگ و در دشمنی با فرمنها، ساکنان آراکیساند.
بنابراین تقابل زندگی و مرگ یا همان تقابل مکانیسمهای زنده و غیرزندهای که الکساندر به آن اشاره میکند در این سه سیاره و سه گونه از فضای شهری به نمایش درآمده در این اثر، بهخوبی قابلمشاهده است؛ همچنین میتوان تأثیر فضاهای شهری، احجام و مصالح بهکاررفته، نورپردازی و… را بر سبک زندگی و باور مردم هر سیاره مشاهده کرد. قرارگیری تناژی از رنگ سبز -عناصری همچون درختان و گیاهان- در کنار عنصر آب در سکونتگاه آرتریدزها (سیارۀ کالادان) و قرارگیری تناژی از رنگ قهوهای -عناصری چون ماسه و سنگ- صحرای آراکیس در کنتراست با آبی چشمان فرمنها تداعیگر نوعی یکپارچگی و وحدت است که الکساندر از آن بهعنوان یکی از خصلتهای حیات یاد میکند. نورپردازی نیز به یاری این تضادهای رنگی آمده و آنها را قدری اغراقآمیزتر نشان میدهد.
سازماندهی شهرها که در مرکزیت آن مقر فرمانروایی هر قلمرو قرار دارد و در ارتباط با آن سایر اجزای شهر شکل گرفته است نیز مراکز نیرومند و پیچیدهای را به وجود میآورد که از دیگر خصلتهای حیات موردبحث الکساندر است؛ ساختار شهرهای فشردۀ ارگانیک زیرزمینی فرمنها نیز که از همین قاعده پیروی میکند، آثاری از حیات را در این اثر پدیدار میکند.
بار دیگر به اثر سینمایی تل ماسه بازگردیم و این بار از کل به جزء بنگریم. انسجام و یکپارچگی موردبحث الکساندر بهعنوان یکی از خصلتهای حیات در میان این سه سیاره که هرکدام مراکز قدرتمندی هستند، مشاهده نمیشود و شخصیت اصلی داستان، پائول آتریدیز، مأموریت دارد تا پیوستگی و وحدت را به این سه قلمرو بازگرداند و مرگ و ویرانی را از آن دور کند. او برخلاف میل درونیاش که به دنبال صلح و آرامش و دوری از قدرت است در مسیر انتقام مرگ پدرش قرار میگیرد، اما این شرایط را میتوان از منظر دیگری نیز موردبررسی قرار داد و آن را سرآغاز فرایند خودشناسی و ارتباط او با حقیقت درونش دانست. پائول دوران کودکی و نوجوانیاش را در صلح و امنیت سپری کرده بود و آمادگی لازم برای رویارویی با ناامنی و جنگ را نداشت که روی دیگری از حقیقت زندگی است و حتی از آن دوری میکرد. او با هدف انتقام وارد این مسیر میشود، اما هرچقدر که فرایند رشد را بیشتر طی میکند و ارزشهای خود را میشناسد انگیزههای درونی خود را نیز پیدا میکند و اهداف جدید را در زندگی برای خود پایهگذاری میکند و در مسیر رشد و شناخت خویشتن حقیقیاش مفاهیمی چون عشق، صلح و نوعدوستی برای او ارزشمند میشود.
پائول دروان کودکی و نوجوانی خود را در سیارۀ سبز پدریاش-کالادان- سپری کرد و ادامۀ فرایند تکامل و خودشناسی خود را در دوران جوانی در صحرای آراکیس سپری میکند. اینکه اصالتاً از نسل هارکنونهاست دوگانگی و تقابلی را به وجود میآورد که در نوع خود جالبتوجه است؛ اینکه چگونه محیط رشد و تربیت و افرادی که فرد با آنها در ارتباط است میتواند روی جهانبینی افراد اثر بگذارد. درواقع در این اثر سینمایی بیننده با سه نوع جهانبینی مواجه است: سیاه، سفید و خاکستری! گونههای مختلفی از جهانبینی که امروز نیز در میان مردم وجود دارد.
اثر سینمایی تل ماسه سراسر نماد است؛ نمادهایی که با ظرافت بصری و معنایی ایدهپردازی و طراحی شدهاند؛ از دیگر نمادهای قابلتوجه در روند داستان میتوان به «آب حیات» اشاره کرد که رنگ فیروزهای آن در کنتراست با صحرا، صخرهها و رنگ پوست فرمنها و از طرفی در هماهنگی با رنگ آبی چشمان آنهاست. آب حیاتی که منشأ آن خون کرم صحراست؛ کرم صحرا انسانهای ناهماهنگ و قدرناشناس صحرا را میبلعد و آنها را تبدیل به آب حیات میکند که از آن برای روشن کردن دیدۀ فردی که آن را مینوشد در برابر حقیقت زندگی استفاده میشود. هنگامیکه آب حیات نوشیده میشود دیدن حقیقت و آینده توسط فردی که آن را نوشیده است، امکانپذیر خواهد شد؛ این موضوع را میتوان از دیدگاه دیگری موردتوجه قرار داد. هنگامیکه پائول مسیر فردیت و خودشناسی را تا حد زیادی طی میکند و آزمونهای سختی را پشت سر میگذارد، آب حیات به او کمک میکند تا رسالت حقیقی خودش را در جهان پیدا کند.
باید منتظر ماند و دید که آیا همانطور که در سکانسهای آخر تل ماسه نشان داده شد، این رسالت حقیقی و نقش قهرمانی او با عشق حقیقیاش در تضاد است یا در ادامۀ داستان و در جایی دیگر براساس آنچه کریستوفر الکساندر از آن بهعنوان پدیدۀ حیات و خصلتهای آن یاد میکند با یکدیگر جمع و پیوسته میشود. اگر بخواهیم از دیدگاه او قسمت سوم این اثر را پیشبینی کنیم باید در انتظار دیدن چگونگی همنشینی دوگانۀ عشق و قدرت باشیم و پیوند دوبارۀ چانی و پائول را ببینیم. همانطور که نمایان شدن حقیقت برای پائول بدون همکاری و همراهی چانی کارساز نبود و عشق او به قهرمان اصلی داستان باعث بازگشتش به زندگی بود، شاید در اینجا بجا باشد که به قطرۀ اشک چانی بهعنوان عنصری نمادین اشاره شود که حیات را به زندگانی قهرمان داستان بازگرداند؛ اول از این جهت که این عنصر نیز از جنس آب است و هم اینکه جوهرۀ چشمان نقش مکمل قهرمان داستان، یعنی چانی بود.
«عناصر حیاتبخش» در این اثر همگی برآمده و برگرفته از ارگانیسمهای زنده و فعال موجود در طبیعتاند و ازاینجهت نیز قرابتی میان آنها با پدیدۀ حیات در طبیعت و ارگانیسمهای زندهای دارد که الکساندر بدان اشاره میکند.
در سکانس آخر قسمت دوم تل ماسه آنچه مشاهده میکنیم نشاندهندۀ این است که علیرغم طی شدن مسیر طولانی و پرفرازونشیب داستان و همچنین فرایند پرفرازونشیب رشد و تکامل شخصیت پائول، این فرایند تمامنشدنی به نظر میرسد و شخصیت اصلی داستان وارد مراحلی جدید میشود و آزمونهای دشوارتری در پیش رویش قرار میگیرد و باید تصمیماتی جدید اتخاذ کند؛ شاید زندهبودن و حیات را نیز بتوان در ارتباط و در پیوستگی با آن چیزی دانست که جهان در پیش روی ما میگذارد.