کابرینی، امپراتوری امید؛ جایی بمونید که بهش تعلق دارید!

06:006270

Cabrini (2024)

عاطفه عباس نجاتی:

هر زمان که به مهاجرت فکر می‌کنم، این احساس در من زنده می‌شود که دنیا برای همۀ انسان‌ها به وجود آمده و ماندن در جایی برای تمام عمر نشانۀ محدود کردن خود و زیر سؤال بردن قدرت آفریننده است. انگار معمار خانه‌ای را با تمام امکانات برایت ساخته و تو همۀ عمرت را تنها در یک اتاق بسته می‌گذرانی. آیا اطمینانی هست که با بیرون رفتن از اتاق به جای بهتری هدایت شوی؟ خبر بد این است که خیر؛ اما با بیرون رفتن و خارج شدن از مرزهای فیزیکی و ذهنی است که رشد اتفاق خواهد افتاد.

«کابرینی» فیلمی است که جواب این ابهامات را به‌روشنی بیان می‌کند. داستان فیلم، روایت مهاجرت بیش از دو میلیون ایتالیایی به آمریکا بین سال‌های 1889 تا 1910 است. ایتالیایی‌هایی که به آمریکا مهاجرت کرده بودند و لایه‌هایی از زندگی در نیویورک را تجربه کردند که خود اهالی آنجا از وجود آن بی‌اطلاع بودند؛ «سطح زیرین شهر». افرادی که روزی حضورشان در نیویورک تهدیدی برای ساختار شهری و اجتماعی محسوب می‌شد؛ درحالی‌که آنان از کشوری متمدن با معماری و شهرسازی باشکوه آمده بودند، اما به‌ناچار در زاغه‌ها و مخروبه‌های نیویورک نفس می‌کشیدند. کابرینی، راهبه‌ای ایتالیایی، سعی در احیای منزلت آنان و همۀ مهاجران دنیا داشت. او در این راه ابتدا از کمک اسقف و قدرت مذهبی استفاده کرد و چندی بعد از همراهی نویسندگان و هنرمندان در اشاعۀ معضلات مهاجران در غالب نوشته و موسیقی بهره جست که بهترین راه نفوذ به قلب انسان‌ها بود.

پافشاری او در برابر موانع پیش رو، یعنی «زن بودن»، «بیمار بودن» و «ایتالیایی بودن»، قدرت مضاعفی به او می‌داد. او واژه‌ها را به امری والا تبدیل کرد. به بیانی دیگر، او از ابژه‌ها سوژه‌هایی ماندگار بنا کرد. در قسمتی از فیلم او از دیگر مهاجران می‌خواهد تا آنان نیز چنین کنند و لقب‌هایی چون جهودی، ایرلندی کثیف، خوکچه (ایتالیایی) و… را تبدیل به «بیمارستان» کنند؛ بیمارستانی مجهز برای مهاجران. گویی واژه‌ها برای او موتور محرکی بودند تا به هدفش نزدیک‌تر شود.

هر بار یاد جمله‌ای می‌افتاد که بارها آن را شنیده بود، نیروی عظیمی به او وارد می‌شد.

«مادر کابرینی جایی بمونید که بهش تعلق دارید.»              

«حیف که زنی کابرینی، وگرنه مرد فوق‌العاده‌ای می‌شدی.» شهردار خطاب به کابرینی.                                

ورود کابرینی به نیویورک از فایو پوینتز[1]، محله‌ای زن‌ستیز و فقیر آغاز شد. خیابان‌هایی که همواره او را با نگاه‌ها، تهدیدها و بوی تعفن دفع می‌کردند؛ اما سوژه‌های کابرینی دقیقاً همان‌جا بودند نه در خیابان‌های لوکس و برج‌های باشکوه نیویورک. او توانست از همان آدم‌های کوچه و خیابان فایو پوینتز و به‌واسطۀ دختری به نام «ویکتوریا» از لایه‌های مختلف شهر عبور کند و به فقرا و بی‌خانمان‌ها نزدیک شود. البته راهبه بودن در قدرتش بی‌تأثیر نبود. غیر از خودش پنج راهبۀ دیگر او را در این مسیر همراهی می‌کردند که همین امر بر شجاعت و قدرتش می‌افزود. درواقع کابرینی منبع شجاعت بود و از طریق دیگر انسان‌ها، به‌ویژه زنان بر قدرتش می‌افزود. با این کار او افراد بیشتری را در کنار خود تعلیم می‌داد تا ادامه‌دهندۀ راهش باشند که درنهایت نیز چنین شد و تمام مؤسسات خیریه‌اش در همۀ دنیا توسط زنان اداره می‌شدند. درواقع او محبت و عشق را تکثیر کرد.

کابرینی: «مأموریت را آغاز کنید؛ خدا لوازمش رو می‌رسونه.»

کابرینی از منطقۀ فایو پوینتز به محلی دیگر نقل مکان کرد و در آنجا که دسترسی به آب تنها از طریق رودخانه میسر بود، روزهای سختی را گذراند، اما از طریق کودکان و دوستانی که تحت حمایتش بودند توانست چاه آب را پیدا کند. او از معماری مشارکتی در بازسازی فضای جدید و کشف آب کمک گرفت. با این کار حس تعلق به فضا را در افراد زنده کرد. کودکان احساس می‌کردند جایی که هستند را خودشان احیا کرده‌اند و آنجا را از آنِ خود می‌دانستند. «تعلق» واژه‌ای است که باعث ساختن و ماندن می‌شود. تعلق است که امید را به ارمغان می‌آورد. احساس تعلق ساختنی است. «می‌توانی در سرزمینی دیگر جایی را با امید به ماندن و زنده‌بودن بسازی و به آن متعلق شوی».

او در ساخت بیمارستان که بازسازی یک ساختمان قدیمی بود نیز از همین روش استفاده کرد و انسان‌هایی را با درد مشترک گرد هم آورد که هدفی یکسان داشتند.

مهر مشترک نسبت به یک‌چیز آدم‌ها را به هم نزدیک نمی‌کند، اما دشمن مشترک چرا! و نفرت است که می‌تواند جنبش بسازد، حرکت ایجاد کند و اقتصاد را بگرداند (سلمان و فیروزیان، 1401).

در طول فیلم صحنه‌هایی از واتیکان رم، خیابان‌های وسیع نیویورک، کوچه‌های کثیف و تنگ فایو پوینتز، زیرزمین‌های مملو از موش و آب‌های راکد را می‌بینیم. آنچه در خاطرۀ ذهنی کابرینی از تجربۀ زیستۀ او نقش بسته است، زندگی‌اش در آمریکا و پیشینه‌اش در رم است. او شکوه و رفاه را دیده است و حال که به‌واسطۀ بیماری‌اش تعلقی به دنیا ندارد، می‌خواهد مهاجران و فقیران را به جایی ببرد که در پس ذهنش نهفته است؛ می‌خواهد آنان را از اتاق‌های ذهنی بسته‌ای که برای خود ساخته‌اند، خارج کند. او از یک فرایند دیالکتیک کمک گرفت تا این چرخه را به انسان‌ها نشان دهد. فضاهای تاریک را به اهالی نیویورک که اطلاعی از وجود آن نداشتند و فضاهای روشن و زیبا را به فقرا نشان داد که در خیال‌شان خود را لایق آن نمی‌دانستند و این‌گونه توانست ارتباطی میان این دو قشر برقرار کند. حتی این روند را در آموزش به کودکان مهاجر نیز به کار گرفت؛ به آنان زبان انگلیسی یاد داد تا بتوانند به شهروندان آمریکایی تبدیل شوند؛ همچنین از آنان خواست به زبان ایتالیایی سرود بخوانند تا به سرزمینی که از آن آمده‌اند، افتخار کنند. به گفتۀ هگل[2]، تغییر، یک فرایند دیالکتیک و تاریخی است. به عقیدۀ او انسان در حال بازتولیدی است که در فرایند «شدن» در یک توسعۀ دیالکتیکی قرار می‌گیرد و چرخۀ تاریخ، حاصل آمدوشدی مدام میان ذهن و عین است.

پی‌نوشت

[1] Five points

[2] Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770-1831)

منبع

  • امین، سلمان؛ فیروزیان، رامتین (1401). ته‌ران- هفت روایت از پایتخت بی‌راوی. تهران: چشمه.
لینک کوتاه
https://koochemag.ir/?p=17532