مهدی پارسایی: 1361. دانشآموختۀ دکتری معماری از دانشگاه آزاد اسلامی واحد یاسوج
سارا قمر: 1376. دانشآموختۀ کارشناسی ارشد طراحی شهری از دانشگاه تربیت مدرس
حفاظت از بافتهای تاریخی و احیای آنها با نگاه صرف تاریخی امکانپذیر نیست. باید عیش و عشرت معاصران با این آثار گره بخورد و نام و تصویر آنها در خیال و خاطرهشان جا خوش کند. این جستار تجربۀ ایجاد حس تعلق به بافت تاریخی شیراز را براساس خوانش بینامتنی تاریخ، ادبیات و معماری گزارش میدهد.
Contemporaries, unlock the locks of the Beloved’s head | Mehdi Parsaei & Sarah Ghamar
It is improbable to protect historical contexts and restorate them with a mere historical perspective. The contemporaries’ lived experiences should be tied to these historical projects and the images and names of historical places should be located in their imagination and memory. This essay reports the experience of creating a sense of belonging to the historical context of Shiraz based on the intertextual reading of history, literature and architecture.
ده نفره دور سنگاب سیاهرنگ، زیر آلاچیق گوشۀ حیاط نشستهاند و من تماشایشان میکنم. نسیمی خنک میوزد و هرازگاهی قطرههای کوچک باران را بر آب حوض مینشاند. زمان بهآرامی حرکت انگشتان میزبان بر ساز تنبور میگذرد.
بهسانی که لیلی به محمل نشیند…
موسیقی «نوایی نوایی»[1] سفر به تاریخ را واقعیت بخشیده و خیالمان را از خطۀ خراسان تا نهانخانۀ جان مردمان ایران میپروراند. همنوا با میزبان چنان عثمان محمدپرست (1401-1307) و سیما بینا میخوانیم:
«غمت بر نهانخانۀ دل نشیند
بهسانی که لیلی به محمل نشیند…»[2]
این حلقۀ بزم به ناگاه و بر اثر شیطنت شاگردان و تعارف میزبان در یکی از کوچههای محلۀ بیات شیراز شکل گرفته است. میزبان، جوانی اهل موسیقی است و مهمانان دانشجویان درس مرمت دانشکدۀ معماری.
نسیم شیراز بر سنگاب لبالب از آب میگذرد و بر چهرۀ جام جهانبین چروک میافتد. تصویر ما چون نقشی که بر آب زده باشند برای همیشه از حافظۀ سنگاب پاک میشود.
استاد توجه ما را به جام سنگاب جلب میکند؛ قصه ازل و ابد، جام جهانبین، گنبد مینا و تمنای تاریخی حیات توسط ایرانیان را نقل میکند و میگوید: «قرنهاست که مردمان شیراز میدانند که حوضها تمنای زمیناند برای همآغوشی آسمان و باد، پیک مشتاقان است و راوی قصۀ وصال».
در ادامه از نسیم کوی دوست و مفهوم باد به دستی و عیش عالیجناب سعدی با باد میگوید:
«به بوی زلف تو با باد، عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیماییست»[3]
ازاینروست که شیرازیان از نسیم سحر سراغ آرامگاه یار و منزل مه عاشقکش عیار را میگیرند.
لب پاشویۀ حوض نشستهام و به این فکر میکنم که چطور نظریههای مرمت شهری آنقدر کوچک و سیال شده است که بین این چهار دیوار و در قالب قصه و ترانه جا شود؟ میخواستم ناجی بافت تاریخی شیراز باشم، درحالیکه با توجیهات تکنوکرات[4]ها، در دهۀ گذشته طاق و رواق صدها خانۀ آن با دهان لودرها به کام کامیونها ریخته شده بود و بیابانی در مرکز شهر پدید آورده بود که بینالحرمینش میخوانند. خانههایی که خشت و خاک آن یادگارانی از تاریخ بود و عطر همنشینی با پاکان خاکینهاد شیراز را در خود داشتند و کوچههایی که قرنها سایهسار زائران و عارفانی بوده که هر پنجگاه، بادۀ نوش بزم شاه شیراز بودهاند.
ترسیده بودم؛ تخریبها ناگهانی و شبانه انجام شده بود. اطلاعاتی از محله و بناهای تخریبشده وجود نداشت. شهر در دوقطبی عجیبی فرورفته بود. میدان واقعی در تصرف حامیان تخریب بافت و فضای مجازی عرصۀ لایک[5] خوردن پست[6]های ما بود.
خبر توسعۀ بیقواره پروژۀ تجاری «بینالحرمین» همهجا پیچیده بود. واکنشها گسترده بود. صدای اعتراض متخصصان شهری بر صدای غرش بلدوزرها فائق آمده بود و سرانجام پروژۀ تخریب خانههای محلۀ بیات متوقف شده بود. نگران بودم که با تغییر مدیریت یا تحریک متولیان، بقایای خانههای محله هم به کام کامیونها ریخته شود. خانههایی که به آنها سرک نکشیده بودیم، آمارشان را نداشتیم و از گنجینۀ دانش معماری و هنری که در آنها نهفته بود بیاطلاع بودیم. احوال من شیفتۀ بافت تاریخی، چنین بود اوضاع ادارات دولتی که ناگفته پیداست. انبوهی از پاسخ با مصدر «نمیدانم…».
بعد از فارغالتحصیلی با استاد سر کلاسهای درس مرمت ایشان حاضر شدم. دغدغۀ اصلی و فعالیتهای ایشان در حوزۀ تخریب بافت تاریخی شیراز خلاصه میشد و پیشنهادشان درگیر کردن دانشجوها با محلۀ بیات بود.
نام محلۀ بیات شعلهای در قلبم افروخت. محلۀ مادربزرگم بود. به قول نیما یوشیج (1338-1276) «یادم را روشن میداشت». شرح درسی برای مستندنگاری محلهای نوشتم که هر شب ممکن بود فردا را نبیند و تخریب شود. احساسم شبیه زمانی بود که همه میدانستیم پدربزرگم روزهای آخر زندگی را سپری میکند، ولی دور هم و در کنارش جمع میشدیم و دوست داشتیم از تکتک ثانیههای بودنش استفاده کنیم و در کنار او بودن را مدام با فیلم و عکس ضبط میکردیم.
در بررسی محلۀ بیات با نامها و عناصر هویتبخشی از عصر سلجوقیان مواجه شدیم؛ زمانهای میانه قرن ششم تا هفتم هجری که حکومت شیراز در دستان باکفایت ده تن از اتابکان سلغری بود. خاندانی که آثار آنان چون «مسجد اتابکی»، «بقعۀ شاهچراغ» و «بقعۀ آبش خاتون» پس از ۹ قرن همچنان پابرجاست و آوازۀ نیکنامی آنان در عصر خویش چنان بود که شیخ اجل، سعدی شیرازی، تخلص خویش را از نام اتابک سعد برگرفته بود. از دلایل محبوبیت ترکان شیرازی یا اتابکان سلغری میان شیرازیان همین بس که درایت اینان در مواجهه با قوم مغول موجب در امان ماندن شیراز از حملۀ ویرانگر مغولان شد و وصلت آبش خاتون با پسر هلاکوخان مغول موجب بخشش خراج شیراز.
محلۀ بیات محل استقرار بازماندگان این قوم در شیراز است. ایل بیات یکی از شاخههای ترکان اوغوز (ترکمانان) بودند که در قرن ششم از دشت قبچاق آسیای مرکزی به خراسان آمده و در روزگار سنقر بن مودود بر فارس تسلط یافتند. بخشی از آنها در محدودۀ میان مسجد عتیق و محلۀ باغ نو مستقر شدند که با توجه به تداوم حضور آنان همچنان محله به نام بیات شناخته میشود.
سابقۀ کوچروی و خوی ایلیاتی اهل این محله، آنان را به نامآورانی در موضوع تکثیر، پرورش و فروش اسب تبدیل کرده بود. بهگونهای که حوزۀ نفوذ بازارهای آنان تا برخی از شهرهای هندوستان تعریف شده است. حضور مزار آقا محمدحسین آغولی ترکی شاعر در بمبئی، نشانهای بازمانده از روابط اهل این محل با خطۀ هندوستان است. نام مکانهای موجود در محله یا واژگانی که در منابع و متون ذکر شده است، مانند کوچۀ آغولیها (نام طایفهای از ترکان) و کوچۀ «قشورشو» مرتبط با فعل (قشو کردن به معنای پیراستن اسب) یادآور چندین قرن حضور پررنگ و مؤثر ترکمانان اوغوز در شیراز است. لایهای از هویت تاریخی فرهنگی شیراز که با تخریبهای اخیر بخشهایی از آن از بین رفته و بیم آن میرفت که بقیه نیز از خاک و خاطرۀ شیراز محو شود.
باید کاری میکردیم؛ محو شدن آثار بازمانده از هزار سال سابقۀ مدنیت در شیراز، بدون آنکه بدانیم چه از دست رفته است، ضایعهای جبرانناپذیر بود. در کلاس، مستندنگاری محدودۀ محلۀ بیات را برای دانشجویان شرح دادیم. کمی با تاریخ شیراز و آنچه بر آن گذشته آشنایشان کردیم. از آنها خواستیم در کتب تاریخی کلیدواژۀ محله بیات و عناصر شاخص این محدوده را جستوجو کنند. دومین گام آنها جستوجو در وبسایتها، وبلاگها، فضای مجازی، رسانههای تصویری و خبری، روزنامهها و مجلات بود. هرکجا که کوچکترین اشارهای به محلۀ بیات و عناصر پیرامونی آن شده بود، باید جمعآوری و دستهبندی میشد تا قصۀ این محلۀ تاریخی کشف شود، اما بچهها از این بخش سربلند بیرون نیامدند.
هویت تاریخی محله دیرفهم و فرّار بود. فاصلۀ بچهها از محله، قصهها و مردمانش بسیار زیاد بود. دغدغۀ ما را نداشتند؛ خیال و خاطرهای که برای ثبت و ضبط بافت تاریخی انگیزهبخش آنان باشد، نداشتند. تاریخ ایل بیات و مهاجرت آنان به شیراز و تاریخ رفته بر محله برایشان آنچنان جذاب و انرژیبخش نبود.
اینجا بود که استاد گفت: «شناخت تاریخی کافی نیست. انگیزه برای حفظ و احیای محله اندک است. با افرادی که نسبتی با بافت ندارند، بهسختی میتوان با رجوع به اسناد، کتابها، عکسها، نقشهها یا روایتهای پیشینیان قصۀ شهر یا محله را بازآفرینی کرد و احیای غیرواقعی و باسمهای خواهد بود. باید سراغ معاصران برویم، معاصران محله را به معاشران محله تبدیل کنیم. مسیری تعریف کنیم تا نامها و فضاهای محله را به خیال و خاطرۀ آنان اضافه کنیم، چراکه قصۀ مکان، قصۀ آنهاست و خودشان نقشهای اصلی را بازی میکنند».
معاشران گرهها را از زلف خماندرخم بافت باز کرده و قصۀ دراز مسیر حفاظت و احیای محله را برای ما روایت خواهند کرد.
میزبان به بانگ بلند میخواند:
«بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
نوایی نوایی، نوایی نوایی»
مجلس بزمی برپاست؛ حالا که موسیقی و ادبیات و معماری و تاریخ میاندار شدهاند، دایرۀ معانی وسیعتر شده است و میان حاضران هم نگاههای متفاوتی ردوبدل میشود. انگار نوری بر نیمۀ تاریکشان افتاده و نادیدنیها را میبینند. همۀ هنر و حکمت تاریخی ایران اینجا به محضرشان حاضر شده و معانی آن ابیات و کلمات بر آنان آشکار شده است.
اینگونه است که معاشرت در خانۀ تاریخی مانند آینه عمل میکند؛ آینهای که از آن ماست و ما را به خودمان یادآوری میکند.
موسیقی به اینجا میرسد که:
«خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟»
استاد از مرمت گل و مرمت دل میگوید. از تفاوت نوسازی و احیا، از ارزش نفس آدمی و قصۀ حضورش در کالبد گلین بنا؛ سپس دستی به ساز برده و از کتیبهای که بر تاری تاریخی دیده است، میگوید:
«برده از من دو چیز صبر و قرار
طره تار و تار طرۀ یار»
در شیراز و تمام محلۀ بیات باران میبارد، اما در این خانه که ما هستیم آبشاری که از شانههای دختران فروریخته زمین را بیمنت آسمان سیراب میکند…
دوباره پا به گذرهای محله میگذاریم؛ معاصران معاشر شدهایم؛ هرکس گرهای از زلف یار باز میکند. «تکیۀ آصف»، «طاق شجاعالعلما»، «گود خونین»، «طاق کیسهبافها»، «مدرسۀ دانشور»، «مدرسۀ آصف» و… که هرکدام دنیایی از ناگفتههای شیراز را در خود دارند از گمنامی خارج میشوند. پستها، استوری[7]ها و عکسنوشتهها در صفحاتشان رونق میگیرد، کودکان محله طرف گفتوگو واقع میشوند، پالمپسست[8]ها قرائت میشوند، کتیبههای بناها معنا میشوند و صدقات بچههای گروه راهی خانۀ پیرزن تنهای محله میشود که هماکنون مصداق این مصرع حافظاند: «که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست».
بدون دیدگاه