چالش‌های اولین رکاب‌زنی خانوادگی ما

یاسمن بلوری
10:002840

وقتی تصمیم می‌گیرید در یک همایش رکاب‌زنی شهری، خانوادگی شرکت کنی، با حضور فرزندان ۴، ۹ و ۱۱ ساله، بدون شک باید چالش‌های بسیاری را تجربه کنی.

It was our first time participating in a cycling challenge as a family | Yasaman Bolouri

It is undeniable that participating in an urban cycling event with children aged 4, 9, and 11 presents many challenges…

نیمه‌های فروردین هزار و چهارصد و دو بود. از طریق پیامک خانم ظهیرالاسلام، مربی دوچرخه‌سواری‌مان، باخبر شدم که می‌توانیم به‌صورت خانوادگی در همایشی که در نیمۀ اردیبهشت و به مناسبت «دهمین سال اجرای برنامۀ دوچرخه‌سواری بازدید از مؤسسۀ خیریۀ کهریزک» برگزار خواهد شد، شرکت کنیم. حس و حال عجیبی وجودم را فراگرفت. هیجانی کودکانه در دلم رخنه کرد. برای رسیدن به این روز، آرام و قرار نداشتم؛ روزی که قرار بود اولین رکاب‌زنی خانوادگی‌مان باشد.

سه سالی می‌شد که دوچرخه‌سواری را آموزش دیده بودم تا بتوانم پسرها را برای تمرین هفتگی به پیست دوچرخه‌سواری بوستان ولایت ببرم. برایم کمی سخت بود در پایان دهۀ سوم زندگی برای اولین بار سوار بر دوچرخه بشوم!

روزی که فرزند اولم متولد شد و احساس کردم بازگشت مجدد به کار و شغل قبلی برایم سخت است، تصمیم گرفتم زندگی را به سبک جدیدی تجربه کنم؛ بنابراین همراه پسرم، موسیقی و چرتکه و فعالیت‌های بسیاری را آغاز کردم که در انتها نوبت به آموزش دوچرخه رسیده بود. درنهایت موفق شدم و این رویه ادامه پیدا کرد.

هر سه‌شنبه‌ عصر، پسرها را برای رکاب‌زنی می‌بردم و دو سالی بود که به همراه پسرها، عضو گروه هیئت جنوب غرب تهران بودیم. هرازگاهی هم در صورت همراهی همسرم، در برنامه‌های والد و کودک «رکاب‌زنان فیروزه‌ای» به سرپرستی خانم ظهیرالاسلام شرکت می‌کردیم و در پیست دریاچۀ چیتگر یا پارک نهج‌البلاغه رکاب می‌زدیم. یک‌بار هم به مناسبت روز دانش‌آموز به‌صورت گروهی بلوار کشاورز و پارک لاله را رکاب زدیم که تجربۀ نابی بود؛ هم برای من و هم پسرها! آن‌هم درست در سال اول ورود کرونا که باربد مجبور بود کلاس اول را به‌صورت آنلاین آغاز کند و مهبد هم کلاس سوم سختی را می‌گذراند و بزرگ‌ترین انگیزه و تفریح برای‌شان دوچرخه‌سواری‌های هفتگی و رکاب‌زنی‌های از پیش برنامه‌ریزی‌شده بود؛ اما در تمام این سه سال، دخترم مهگل، در انتظار روزی بود که به سن آموزش برسد و بتواند همراهی‌مان کند که درنهایت با همراهی خانم ظهیرالاسلام، مهگل هم توانست در پایان سال هزار و چهارصد و یک دوچرخه‌سواری را آموزش ببیند؛ اما بهتر است به ماجرای همایش و چالش‌های آن برگردیم.

اولین چالش، تمرین دادن و آماده کردن عضو کوچک‌مان، مهگل چهارساله بود! نمی‌دانستم تا چه اندازه می‌تواند همراهی کند. خیالم از مهبد و باربد راحت بود. بهار و تابستان هزار و چهارصد و یک، با راهنمایی مربی، آموزش دوچرخه‌سواری شهری را هم دیده بودند و با قوانین و بایدها و نبایدهای رکاب‌زنی شهری آشنا شده بودند. اولین تمرینم با مهگل، یک دور کامل در پیست بوستان ولایت به مسافت 5 کیلومتر و 800 متر بود. وقتی برای اولین بار کنار هم رکاب زدیم، با ذوق گفت: «مامان می‌دونستی آرزوم بود که با تو دوچرخه‌سواری کنم» و در همان لحظه قلبم مملو از ذوق وصف‌ناپذیری شد و اشک ذوق از گوشۀ چشمم روان شد.

چالش دوم، مسیر رسیدن به محل شروع همایش بود که بدون شک با پنج دوچرخه نمی‌توانستیم به ماشین فکر کنیم! بعد از بررسی نقشۀ مسیر، تصمیم گرفتیم از خانه، با رکاب زدن و سوار مترو شدن[1] به محل شروع برسیم! به نظر می‌رسید دوچرخه و مترو، سخت‌ترین قسمت روز همایش باشد.

ساعت هفت صبح روز جمعه فرارسید. وقتی مسئول سکوی مترو ما را دید، سگرمه‌هایش درهم رفت. به‌سختی از جایش بلند شد که گیت را برای‌مان باز کند! ولی به‌یک‌باره برگشت و گوشی همراهش را از جیبش درآورد و گفت: «صبر کنید اول عکس فرهنگی‌مون رو بگیرم!» و به‌این‌ترتیب اولین عکس خانوادگی ما به ثبت رسید که البته تا این لحظه خودمان هنوز ندیدیم!

بعد از گرفتن بلیت برای بچه‌ها، اشاره کردند که «برای کوچولو نیازی نیست بلیت بگیرید!» پس بلیت مهگل را برای استفادۀ بعدی داخل کیفم گذاشتم. کمی بعد به ما گفتند: «با پله‌برقی نرید پایین!» که مجبور شدیم اول دوچرخه‌های خودمان و بعد دوچرخۀ بچه‌ها را با پله به پایین بیاوریم. پس از جابه‌جا کردن دوچرخه‌ها از طریق پله، با خودم گفتم کاش پله‌های مترو ریل مخصوص عبور دوچرخه داشت!

مرحلۀ بعدی سوار قطار شدن بود. می‌بایست جلوی درهای مختلف پخش می‌شدیم تا جا نمانیم. طبق معمول نصیحت‌های من به مهبد و باربد شروع شد. «اگه جا موندین نگران نباشید. آروم باشید. نفس عمیق بکشید و با قطار بعدی بیایید؛ متروی منیریه منتظرتونیم!»

قطار در هر ایستگاه که نگه می‌داشت و تعدادی مسافر سوار می‌شدند، بر اضطرابم افزوده و با پیاده شدن عده‌ای دیگر، آرامشی به وجودم تزریق می‌شد! چراکه می‌بایست فکر جابه‌جایی دوچرخه‌ها و خروج از قطار در ایستگاه مقصد را هم می‌کردیم!

به‌محض رسیدن به ایستگاه منیریه و خروج موفقیت‌آمیز از قطار، بچه‌ها که تا آن لحظه در سکوت محض بودند و فقط دستورهای ما را اجرا می‌کردند، آن‌چنان فریاد خوشحالی سر دادند که گویا به قلۀ کوه رسیده بودند! بماند که تا رسیدن به مقصد دل در دل‌مان نبود. هوای آن روز اردیبهشت بسیار خنک بود، ولی من و همسرم از استرس به‌شدت عرق کرده بودیم! بعد از رسیدن به ایستگاه منیریه و عبور از گیت‌های خروجی و دردسرهای مجدد بالا بردن دوچرخه‌ها با پله، تا میدان قزوین را رکاب زدیم. هنگام رکاب‌زنی در مسیر خیابان ولی‌عصر، رانندگان اتوبوس‌های بی‌آرتی برای‌مان دست تکان می‌دادند و افراد حاضر در پیاده‌روها کلی تشویق‌مان می‌کردند. وقتی به گروه دوچرخه‌سواران در میدان قزوین رسیدیم، با استقبال گرمی مواجه شدیم. رسیدن از ضلع شرقی به ضلع غربی میدان، آن‌هم سوار بر دوچرخه با بچه‌ها، با کلی سوت و دست و هورا و عکس همراه بود. هیجان تماشای جمعیتی بالغ‌بر سیصد دوچرخه‌سوار به ذهن و روح‌مان نفوذ می‌کرد، تا جایی که تمام استرس‌های دقایق قبلی را از یاد بردیم.

تعداد زیادی از دوچرخه‌سوارها را در رکاب‌زنی‌های بوستان‌های مختلف یا در برنامه‌های گروهی دیگری دیده بودیم. بااینکه نام هم را نمی‌دانستیم، ولی انگار سال‌ها بود که همدیگر را می‌شناختیم. گویی دوچرخه‌سواری زبان مشترک‌مان بود. برخی به اسم «مامان و بابای مهبد و باربد و مهگل» صدای‌مان می‌کردند. بعد از سلام و احوالپرسی‌ها و پر کردن فرم بیمه و امضا و اثرانگشت، گروه دوچرخه‌سواران شروع به حرکت کرد. میدان قزوین پر از زیبایی شده بود. پر از شادی، پر از رنگ، پر از شور پرواز و پر از هیجان زندگی …خانم ظهیرالاسلام همان ابتدای حرکت گفتند: «من با مهگل رکاب می‌زنم و شما برو جلو!» و من هم ذوق‌زده از این اتفاق خوب، به گروه بزرگ‌سالان پیوستم و با اطمینان‌خاطر به‌پیش رفتم.

هرازگاهی این فکر در من قوت می‌گرفت که «گاهی بایستی بچه‌ها را به حال خودشان رها کرد تا مسئولیت حفاظت از خودشان را به عهده بگیرند!» از مهبد و باربد آسوده‌خاطر بودم. بدون شک با آموزش‌هایی که دیده بودند از دستورات گروه پیروی می‌کردند. بابت مهگل هم به خاطر حضور مربی، همسرم و گروه پشتیبانی خیالم راحت بود. گروه پشتیبانی متشکل از اتوبوس، آمبولانس، موتورسواران، خبرنگاران و عکاسانی بودند که از ابتدای مسیر ما را همراهی می‌کردند و حواس تک‌تک‌شان به مهگل کوچک ما بود.

وقتی جلوی در آسایشگاه سالمندان توقف کردیم تا همۀ افراد برسند، اکثر رکاب‌زنان مشغول عکاسی و گفت‌وگو بودند، اما من نگاهم به سمت عقب و مسیر طی‌شده بود تا ردی از بچه‌ها ببینم. به‌‌یک‌باره دستان کوچکی از پشت سر محکم من را بغل کرد. برگشتم و روی زمین نشستم و در آغوشش گرفتم؛ دختر زیبایم مهگل را!

آقای حسن‌آبادی یکی از تعمیرکاران سیار دوچرخه، انتهای مسیر، مهگل و دوچرخه‌اش را با موتور به من رسانده بودند تا بقیۀ افراد گروه سریع‌تر به گروه ملحق بشوند. آقای حسن‌آبادی شمارۀ خودشان را به من دادند که هر زمان دوچرخۀ بچه‌ها مشکل پیدا کرد بتوانم راحت با ایشان تماس بگیرم و به یاریم بیایند. دوستان بسیاری مهگل را تشویق کردند و از مهگل اجازۀ عکاسی گرفتند تا کم‌کم گروه رکاب‌زنان فیروزه‌ای هم رسیدند و من با دیدن مهبد و باربد در کنار همسرم آرامش گرفتم.

لحظۀ ورود به آسایشگاه، با همراهی گروه موسیقی و پخش گل و شیرینی بین خانوادۀ مؤسسه همراه بود. برخی از افراد را با ویلچر و تخت به محوطه آورده بودند. خانم سالمندی که بسیار شبیه به مادربزرگم بود با دیدن مهگل کلی لبخند زد و تشکر کرد که مهگل خانم به دیدن‌شون رفتند. بعد از صرف صبحانه، خانم ظهیرالاسلام از بچه‌ها خواستند که باهم به سالن‌ها برویم و با شیر و شیرینی از بقیۀ اعضای آسایشگاه دیدن کنیم. بچه‌ها از دیدن بسیاری از اشخاص دارای معلولیت تعجب کردند. باربد پرسید: «مامان! چرا این آدم‌ها این شکلی هستن؟» سؤال سختی بود! گفتم: «اول اینکه خواست خداست و دوم اینکه ما قدر سلامتی خودمون رو بدونیم!»

یکی از افراد کم‌توان که به‌سختی صحبت می‌کرد، صدای‌مان کرد تا وارد اتاق‌شان بشویم. بچه‌ها را به سمت تختش هدایت کرد تا مدال‌های قهرمانی‌اش را در رشتۀ ورزشی «بوچیا»[2] روی دیوار ببینیم.

پس از دیدوبازدید، زمان بازگشت فرارسید. آخرین چالش، انتخاب مسیر بازگشت بود. در این بخش هر گروهی خودش تصمیم می‌گرفت که چگونه بازگردد. بسیاری از افراد متروی کهریزک را انتخاب کردند، اما در این شرایط انتخاب اتوبوس برای ما بهترین گزینه بود. بدین ترتیب همۀ اعضای رکاب‌زنان فیروزه‌ای سوار اتوبوس شدیم. با کمک آقای رانندۀ خوش‌اخلاق و همکاری همۀ گروه، نیمی از اتوبوس به دوچرخه‌ها اختصاص پیدا کرد. در مسیر برگشت خانم ظهیرالاسلام هدایای حامی مالی گروه، «شرکت بازیتا» را به بچه‌ها تقدیم کردند تا خاطرۀ این رکاب‌زنی در روح و جان‌شان نقش ببندد.

در مسیر بازگشت، از آقای راننده خواستیم تا در ضلع جنوبی بوستان ولایت توقف کند تا ما بتوانیم بقیۀ مسیر تا خانه را رکاب بزنیم و از دردسرهای مترو در امان بمانیم، اما چشم‌تان روز بد نبیند! چراکه می‌بایست از پله‌های یک پل هوایی پرپیچ‌وتاب مرتفع و بدون ریل دوچرخه و بدون پله‌برقی عبور می‌کردیم!


[1] بردن دوچرخه به داخل مترو فقط روزهای جمعه و تعطیل رسمی مجاز است.                                                                   

[2] «بوچیا» رشتۀ ورزشی- تفریحی توپی برای افراد دارای کم‌توانی شدید است.

لینک کوتاه
https://koochemag.ir/?p=14301

بدون دیدگاه

پاسخ دهید

فیلدهای مورد نیاز با * علامت گذاری شده اند