تحقیق میکنم، میکنیم، یا میکنند؟ «منِ» محقق کجا ایستادهام و چقدر صدای رسایی دارم؟ متن پیش رو، بهعنوان دومین یادداشت در بخش تازه تأسیس «پژوهشخانه»، یک مواجهه انتقادی است با مسئلۀ نسبت محقق و تحقیق.
A strange and distant or a familiar and close voice; The position of the “I” as researcher in academic writing | Mohammad Nazarpoor
در زیست جهان پژوهشی ما، بعضی چیزها طوری به عادت تبدیل شدهاند که کمتر در مورد چراییشان فکر میشود. بارها بین من و بعضی معلمانم بحث بر سر معتبر یا نامعتبر بودن استفاده از واژۀ «من» در پژوهش رخ داده است. بحث بر سر اینکه وقتی پژوهشی را پیشنهاد میکنم (چه کمی باشد و چه کیفی)، بهجای اینکه بنویسم «پژوهش X پیشنهاد میشود»، میتوانم سرراست بنویسم «پیشنهاد پژوهشی من دربارۀ X است»؛ زمانی که پژوهشی هم توسط من به پایان رسیده است، بهجای اینکه بنویسم «در این پژوهش، X موردبررسی قرار گرفت» یا عجیبتر «در این پژوهش به بررسی X پرداختیم»، باید سرراست بنویسم «در این پژوهش به بررسی x پرداختم». مخاطبان من در این بحث بیشتر دو گروه بودند، دستۀ اول که اساساً استفاده از «من» را در متن پژوهشی نامعتبر یا نوعی خودستایی (!) میدانستند و دستۀ دوم که بسیار تعداد محدودی هم هستند، با علمِ بر درستی ادعای من، معتقدند چون تعداد و سیطرۀ گروه اول بالاتر است، بهتر است رویکردی محافظهکارانه برگزید و تا حد امکان از بهکارگیری «من» و افعال اولشخص در نوشتار پژوهشی و دانشگاهی حذر کرد. تونی آدامز[1] (2015) یکی از پژوهشگران شاخص در حوزۀ «خود مردمنگاری»[2] که نوعی مردمنگاری مبتنی بر تجربۀ زیستۀ محقق است، در خاطرات خود چنین روایتی را بیان میکند:
«یکی از همکاران من که از تحقیقات خود مردمنگاری من آگاه نبود، به من گفت که هر تحقیقی که از روایت اولشخص استفاده کند، (صرفاً) به دلیل دربرداشتن نظر اولشخص، ناقص است. من پرسیدم اما اگر تحقیق جامع، مستدل و پر از شور و یقین باشد چه؟ او پاسخ داد: پس نباید از روایت اولشخص استفاده کند؛ روایت اولشخص، متعصبانه و جانبدارانه است. در مقابل، به همکارم گفتم که من از «من» در کارهای خود استفاده میکنم؛ به او گفتم که نمیخواهم خودم را پشت متن یا این ادعا پنهان کنم که کار من عینی یا رها از ارزش است؛ رد کردن یک تحقیق صرفاً به دلیل اینکه از «من» استفاده کرده است سادهلوحانه و مایۀ تأسف است. او بازهم مخالفت کرد و این اختلاف همچنان بین ما ادامه دارد… دانشجویان هم به من گفتند که همین همکار من به آنها اجازه نمیدهد در نوشتههایشان از «من» استفاده کنند… البته دیگرانی هم هستند که از استفاده از ضمیر اولشخص دفاع کردند؛ یکی از دانشجویان توصیف میکند که چگونه استاد راهنمای پایاننامۀ او به او گفته بود که استفاده از «من» در پایاننامه نامناسب و غلط است؛ هیچ منی در نوشتههای آکادمیک وجود ندارد…اما اتفاقاً «نویسندگان خوب» و «نوشتههای خوب» نه از صدای منفعلِ سومشخص؛ که در عوض از روایت اولشخصِ فعال است که استفاده میکنند. او ادامه میدهد: هنگامیکه شما «من» را از پایاننامۀ خود حذف میکنید، ریسک بزرگی میکنید؛ چون نوشتۀ خود را صرفاً به یک همکناری و مجاورت صرف حقایق و ارقام تبدیل میکنید».
ریشۀ این بحثها و مناقشات بر سر «منِ» محقق کجاست؟ چه میزان از این ادعاها میتواند از روی عادت، سیطرۀ یک دستگاه فکری، سیستم آموزشی یا فقط سلیقۀ فردی باشد؟ چه نسبتی بین منِ محقق و موضوع تحقیق وجود دارد؟ من کجای تحقیق ایستادهام و چقدر نقطهای که ایستادهام و منظری که به موضوع مینگرم و تفسیری که از آن میکنم، مهم یا بهتر بگویم معتبر است؟ آیا واقعاً هیچ منی در نوشتار آکادمیک وجود ندارد؟
طبق روش سنتی پژوهشگر بهواسطۀ سیطره پارادایم پوزیتیویستی و تصور بیطرفی محققانه متأثر از پارادایم پوزیتویستی، مجبور به یک «خودخوری» میشد که سادهترین نمودش در نگارشِ پژوهش، حذف صدای اولشخص بود. بسیاری از استادان ما در همین دوران تحصیل کردهاند و ملاحظات روششناسانۀ همین دوران را فصلالخطاب میدانند. پوزیتیویسم[3] معتقد است که نظم جهان از خِلال اکتشاف بیطرفانۀ محقق ظاهر میشود و این نسبت خاصی با محقق ندارد، فقط کافی است مسیر صحیح این اکتشاف طی شود. تبدیل صدای «من» به سومشخص در این چهارچوب، به معنای زدودن وجوه زیستۀ پژوهشگر و جانشینی صدایِ منفعلِ عام است؛ فرایندی که حضورِ خودِ پژوهشگر را بهمثابۀ عنصری میبیند که اعتبار پژوهش را زیر سؤال میبرد. گویی همیشه باید صدای دوری ناشناس حقایقِ بیرونیِ عام جهان را برایمان روخوانی کند؛ اما این تنها زاویۀ مواجهۀ محققانه نیست. امروز فضای مناسبی برای بازشنیدن صدای «منِ محقق» شکل گرفته است.
با گسترش پارادایم رقیبِ پوزیتیویسم و مطرحشدن نسلهای مختلف روششناسی کیفی و بهطور مشخص، مواجه با «بحران بازنمایی»[4]، بازنگری ویژهای دربارۀ نقش پژوهشگر و نسبتش با پدیدۀ تحقیق و زمینۀ پژوهش شکل گرفته است. بحرانی که سبب شد پژوهشگران اذعان کنند که هویت، زندگی، باورها، احساسات و روابط آنان بر رویکردشان نسبت به تحقیق و گزارشدهی یافتهها تأثیر میگذارد. این امر سبب شد تا در مقابل تصور دستگاه کمی مبنی بر نقش «مشاهدهگر منفصل»[5] محقق که در آن کاشف بیطرف و رها از ارزش واقعیت عالی جهان بیرونی است، تأکید بر «بازاندیشی»[6] پژوهشگر وارد گفتمان روششناسی تحقیق شود. بازاندیشی بهعنوان بخش مهمی از پژوهشهای کیفی به این معناست که بهعنوان یک پژوهشگر درک کنیم که بهطور مشخص چگونه فرایند تفکر و عمل ما میتواند خروجیهای پژوهش را شکل دهد، این به معنای خودنظارتی[7] محققانۀ ما در فرایند تحقیق است، جایی که به شکل خودآگاهانهای تفکرات، احساسات و اقداماتمان را در فرایند پژوهش به پرسش میکشیم و خودمان را زیر ذرهبین قرار میدهیم. باور بنیادین این است که بهعنوان پژوهشگر نمیتوانیم نسبت به پدیده و تولید معرفتی که در پی آن هستیم، بیطرف، خنثی، رها از ارزش و منفصل باشیم، بلکه بهواسطۀ خودنظارتی آگاهانهمان نقش خودمان در تحقیق را رصد میکنیم و تجارب زیستهمان و نسبتی که با تحقیق داریم را در نظر میگیریم.
بازاندیشی بهعنوان توجه آگاهانه به رابطۀ پیچیده بین فرایندهای تولید دانش با زمینههای مختلف این فرایندها و همچنین چگونگی درگیر شدن محقق بهعنوان تولیدکنندۀ دانش است؛ بنابراین «منِ» محقق جایگاه ویژهای در فرایند تحقیق دارم که کمترین بازنمایی آن در استفاده از «من» و افعال اولشخص در نوشتار پژوهشی من است؛ اما فراتر از این بازاندیشی محققانه، به معنای طرح پرسشهایی دربارۀ محقق و در باب محقق با موضوع تحقیق است. پرسشهایی چون «مفروضات پارادایمی من کدماند و اساساً مواجه من با واقعیت چگونه است؟»، «ماهیت دانش را چه میبینم و چگونه میتوانم به معرفت پایا دست پیدا کنم؟» یا «شیوههای مختلف فهم پدیده کدماند و چگونه این شیوهها میتوانند دانشهای متفاوتی تولید کنند؟»؛ «چرا من این موضوع را برای پژوهشم انتخاب کردهام و چه انگیزههایی و از چه جنس انگیزههایی دارم؟»، «چه روشهای تحقیقی استفاده شده است؟»، «انتخاب این روشها چه تأثیری بر پژوهش دارد؟»، «چه چیزیهایی دادهها را شکل میدهد و چگونه من بهعنوان پژوهشگر دادهها را تفسیر میکنم؟» یا «رابطۀ من با سوژههای تحقیق چگونه است و چگونه صدای آنها را شنیده و به تجارب زیستهشان پرداختهام؟»؛ «چگونه میتوانم موضوعات روششناسانه را در رسیدن به نتایج معتبر نشان دهم؟» یا «دانش کاربردی چیست و چگونه میتوانم آن را در درون یک چهارچوب بازاندیشانه تولید کنم؟».
بازاندیشی محققانه جزء جداییناپذیری از پژوهش و پژوهشگری است که خارج از مرزهای پوزیتیویسم به تحقیق میپردازد. این بازاندیشی انتقادی در تمام فرایند پژوهش با پژوهشگر حضور دارد و به نسبت روشهای مختلف پژوهش و نقشهای متفاوتی که پژوهشگر میگیرد میتواند وجوه متعددی داشته باشد که البته همگی آنها در شالودههای بنیادین خود مشترک هستند. در این رویکردها، صدای محقق بهوضوح شنیده میشود و داستانها و روایات زیستۀ محقق جایگاه مرکزی پیدا میکند. صدایی که پژواک قدرتمند بازاندیشی محققانه است و «منِ پژوهشگر» را نقطۀ عزیمت خود قرار میدهد. ختم کلام اینکه، بحث و جدال بر سر استفاده کردن یا نکردن از «من» و افعال اولشخص، تازه آغاز مسیر بازنگری در سنتهای جاافتادۀ نادرست جهان پژوهش در دانشگاه است.
بدون دیدگاه