دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست[1]
فکر میکردیم در جهانی دوزخی زندگی میکنیم و نمیتوان جز به کورسویی در دوردست امیدی داشت. فکر میکردیم کم داریم و باید همیشه بیشتر و بیشتر داشته باشیم. فکر میکردیم شیخ اجل شاید بیهوده پنداشته بود که: «هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیاتست و چون برمیآید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب»[2]. فکر میکردیم هر چه میخواهیم میتوانیم با زمین و زمان بکنیم و بازهم خواهیم توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشیم؛ که شاعر بزرگ و همتای بزرگ شیخ، آن رمزگوی دلها درست گفته که: «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند»[3]. در یککلام، فکر میکردیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
نمیدانستیم نسیم بادی که بر چهرهمان میخورد چه ارزشی دارد؛ نمیدانستیم دیدن سیمای یک دوست، در آغوش کشیدنش، لمس کردن دستانش، نشستن تنگاتنگ کنارش، در گوشش چیزی را زمزمه کردن، کودکان را دوست داشتن و آغوشی همیشه باز برای آنها داشتن چه نعمتهای بزرگی است. حتی نمیدانستیم حضور در نمایشی زنده، در یک سینمای کوچک به دیدن فیلمی قدیمی نشستن، دست بر شانۀ دوستی گذاشتن و رودر رو با او سخن گفتن، چقدر میتواند ارزشمند باشد و حتی نمیدانستیم وقتی عزیزی میمیرد، چه نعمتی است که بتوانیم لحظات آخر را در کنارش باشیم، دستش را در دستمان بگیریم و مستقیم در چشمانش نگاه کنیم تا بفهمانیم، حتی اگر او دیگر در میانمان نباشد، بازهم در چشمان و اندیشۀ ما «هست» و «خواهد بود».
تلخترین روزها برایمان، روزهایی بودند که در کنار جنازهای سر فرومیآوردیم و به فکر فرومیرفتیم که شاهد بودیم باید کسی را که دوست داریم به مادر زمین بسپاریم که با دست خود گورش را از خاک پُرکنیم؛ که در آن هوای محزون و دردناک بنشینیم و به سخنان هزار بار شنیده، دوباره گوش فرا دهیم. نمیدانستیم همۀ اینها مناسکی است که مرگ را باورپذیر و درد رفتن آن عزیز را برای همۀ ما کمتر میکند. قدر اشکهای گرمی را که میریختیم و کنارمان جنازهای زیر آفتاب، یا در هوای سرد روی زمین در انتظار فرورفتن به زیر خاک بود را نمیدانستیم.
نمیدانستیم، قدر لذتبخش و اندوهبار این لحظات دردناک یا آن لحظات دلپذیر دوستی را، در آغوش کشیدن، بوسهای بر گونهای زدن، سر را بر شانهای گذاشتن و آهی بلند کشیدن را. قدر تلخیها و شیرینیهایی را که روابط حسی در هر لحظه و هر مکانی در میلیاردها رابطه به ما منتقل میکردند. نمیدانستیم، قدر تماس نزدیک و بیواسطه با انسانهای دیگر و با همۀ اشیا را. بله؛ اشیا، قدر بیواهمه بر چوب، فلز، سیمان، سنگ و سطوح مصنوعی دست کشیدن را؛ قدر اینکه وقتی آدمها را از دور میبینیم مسیر خود را تغییر ندهیم و «فاصلۀ اجتماعی» را حفظ نکنیم.
هیچچیز، ارزش در آغوش کشیدن کسی را که دوستش داریم، ندارد؛ هیچچیز ارزش در آغوش کشیدن کسی را که دوستش داریم، ندارد؛ هیچچیز ارزش لمس کردن پوستی دیگر را، ارزش نگاهی از نزدیک را در چشمانی که از فاصلۀ یک نفس به یکدیگر خیره میشدند و صدای نفسهای یکدیگر را بدون ترس در فضا میشنیدند و به آن
نفسها امکان میدادند با یکدیگر درآمیزند و همآغوش شوند را ندارد. کرونا آمد تا اینها را به ما بگوید. تا بگوید نوروزها چه زیبا بودند. چقدر زیبا بود که میتوانستیم کنار یکدیگر جمع شویم و به همۀ دردهایی که داشتیم و داریم، بخندیدم و از اینوآن بگوییم و اسیر چهرههای فروپاشیده و ازریختافتادۀ «آنلاین» و صداهایی نشویم که دائم قطع و وصل میشوند و در خود طنین الکترونیک و بیروحی دارند و گویی همیشه داغی بر پیشانیشان حمل میکنند. کرونا آمد تا اینها را به ما بگوید.
کرونا آمد و چه دوستانی را که از ما نگرفت! چه انسانهای شریفی که عمری را بهپای کار و زندگی نجیبانه و خدمت به دیگران و این فرهنگ گذاشته بودند، بیآنکه در برابرش چیزی بخواهند. چه ذهنهای پویایی که میتوانستند تا دهها سال دیگر در خدمت فرهنگ و زبان ما باشند. چه خاطرات پُر بهایی که از میان رفتند و پشت آن لباسهای زشت، پشت آن ماسکها و کلاههای عجیب و آن لولههای هراسناک و سیمهایی که به سراسر بدن قربانیانش میآویختند، از دست رفتند تا برای همیشه جای خود را به این جدایی بیمناسک، این شنیدن صدای مرگ از پای تلفن و تسلیت و درد گریه از راه دوروبَر مدارهای الکترونیک بدهند.
حتی صداهای خنده و شادی بچههایمان و بچههای بچههایمان برایمان، به تصاویر الکترونیک تبدیل شدند که باید به دیدنشان از راه دور دلخوش میکردیم و باز شگفتزده بودیم که چرا کودکان در برابر دوربینهای بیمعنای همراه آرام نمیگیرند تا با ما سخن بگویند و زندگی واقعی را ترک نمیکنند تا درون این جهان الکترونیک پای بگذارند؛ اما آیا بهراستی جای شگفتی داشت؟ شگفتی تنها از آن بود و هست که نه این بار و نه شاید دَهها بار دیگر انسانها را با نابخردیهای بیحدوحصرشان بهسوی نابودی میکشاند، درسی از آن بیرون نمیآید. گویی نابخردی تاریخی، ویروسی است که هرگز برایش پادزهری پیدا نخواهد شد و با وجود این، نور زمان، هنوز همراه ماست.
امسال نوروز، چهرۀ شادابی ندارد. او هم گویی کمرش شکسته است و دیگر نمیتواند بار سنگین اینهمه درد و رنج عالم را بر دوش بکشد. با همۀ این اوصاف، وقتی به سال جدید پای میگذاریم و اگر گذاشتیم، بیاییم و کمی بیشتر به سادگی در دوست داشتن و لذت بردن از پدیدۀ حیات بیندیشیم. بیاییم ارزش گامهایی را که برمیداریم، ارزش زمین زیر پایمان، ارزش اشیای اطرافمان، ارزش انسانهایی که دُوروبرمان هستند، ارزش احساس و صداهای واقعی، خندههای واقعی و احساس مطبوعی که از لمس کردن و بوییدن انسانهای دیگر، اشیا و پیرامونمان میبریم را باور کنیم.
به امید آنکه از این مهلکه جان سالم به در بریم تا بتوانیم برای جهانی بهتر به تلاش خود ادامه دهیم.
نوروزتان پیروز،
دلهایتان بیغم،
بدنهایتان بیدرد باد.
غزلی از عاشق عاشقان عالم، مولانای ابدی، عیدی ما برای این عید اندوهبار به شماست:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
و آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
این نانوآب چرخ چو سیل است بیوفا
یعقوبوار وا اسفاها همیزنم
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بازآمدم که ساعد سلطانم آرزوست
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
و آن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست