Quarantine in a 58-meter apartment | Mona Valikjazi
تصور شروع قرنطینه برای منی که زندگیام به بیرون از خونه وابسته بود، به کارم، به دوستانم، به کافه، به سینمای روزهای سهشنبه، تئاتر، باشگاه، پیادهروی و… کابوس وحشتناکی بود. تنها راه نجات بدون شک میتوانست فرار کردن به بوشهر و آرام گرفتن کنار مامان و بقیه باشد تا روز پایان قرنطینه؛ و چی از این بهتر، غذای مامانپز با یک اتاق رو به منظره ابدی دریا، اما این ویروس لعنتی با روش انتشار کذاییاش همین را هم دریغ کرد.
تقدیر این بود که بمونم تهران در یک خونه 58 متری با یک پنجره بزرگ رو به بوستان گفتگو و یک بالکن کوچک یک در نیم متر که همنه ارتباط من با بیرون بود. یاد سال آخر دوره دکتری افتادم، یک جورایی قرنطینه را در آن دوران تجربه کرده بودم، منتها با این تفاوت که اختیاری بود، اون موقع سرگرم نوشتن بودم و حتی ترجیح میدادم روزها به جای 24 ساعت، 30 ساعت باشند، هر موقع هم حوصلهام سر میرفت دانشکده بهترین گزینه بود و آخر هر هفته هم یک شبنشینی با دوستانم داشتیم که بهشدت شرایط ایدهآلی برای قرنطینه بود، اما الآن من بودم و تا دلتون بخواهد زمان بیبرنامه و بدتر از همه بدون هیچگونه روابط اجتماعی.
دور بودن از خونه هم که دیگه عادی شده بود، هم برای خودم و هم برای خانواده، اما این اولین عیدی بود که ایران بودم و خونه نمیرفتم. یک عمه دارم که انسان معتقدیه، برای تبریک عید که با او تماس گرفتم، کلی گریه کرد و غصه خورد که نتونستم برم خونه و میگفت: عمه این خود آخرالزمونه وقتی مادر نتونه بچهاش رو ببینه؛ و من تأیید میکردم که آره عمه جان شما درست میگویید ما رسیدیم به آخرالزمون.
روزهای اول سخت بود و بیشتر از این جهت که نمیدونستی تا کی قراره این شرایط ادامه داشته باشه. هر روزش را مقایسه میکردم با پارسال که کجا بودم و مشغول چهکاری. قرنطینۀ من از ده روز قبل از عید شروع شد، یادمه سال گذشته همین روزها با مامان و مرمر مشغول خرید قبل از عید بودیم، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. شلوغ و پرهیجان. الآن نه خبری از آن هیجان هست و نه شلوغی دستفروشانی که تمام امیدشون به فروش همین روزهای قبل از عید بود. همینجا بگم که نگرانی از اینکه چه بلایی سر این مدل کسبوکارهای روزمزد میاد خیلی اوقات سراغم میومد و تلاش میکردم دنبال راهحل باشم برایش، دکتر علاءالدینی[1] میگفت: مونا تو همون حواست به گربههای گیشا باشه و تعدادشون رو کنترل کن که کم نشه. اما بالاخره دغدغه ختم شد به همکاری با یکی از دوستان در چابهار که یک شبکه برای تحت پوشش قرار دادن این گروه آسیبپذیر درست کردیم و راضی بودم، بدون شک نمیتونستم به همه کمک کنم ولی همان مقدار کم هم باعث کم شدن عذاب میشد، بههرحال من رئیسجمهور که نبودم.
مهمترین تصمیمی که از ابتدا گرفتم این بود که ورزش را بگذارم روتین هر روز صبح. این عادت سحرخیز بودن من باعث میشد هر ساعتی هم که بخوابم، ساعت 7 چشمام باز باشه، تا از خواب بیدار میشدم، صورت شسته نشسته میرفتم سراغ ورزش و از اونجایی که ازلحاظ زمان محدودیتی نداشتم، با فراغ بال وسط ورزش کردن با مامانم صحبت میکردم، صبحانه هم میخوردم، آهنگ هم گوش میدادم، با دوستانم ویدیوکال میکردم و تا به خودم میومدم، میدیدم ساعت 12 شب شده و من همچنان با استایل ورزشی وسط خونه نشستهام.
ناهار درست کردن، فیلم دیدن حین غذا خوردن، با صدای بلند آهنگ گوش دادن، در بالکن با فراغ بال قهوه خوردن و به دوردست خیره شدن، شیرینی و ژله درست کردن، پیتزا درست کردن، جدول حل کردن، کتاب خوندن، ساعتها به سقف خیره شدن و به چیزی هرگز فکر نکردن، همۀ اینها کارهایی بود که یک چند سالی بهراستی با دل راحت انجامشون نداده بودم؛ و همان روزهای اول همه را بدون ترس ازدستدادن زمان و باحوصله، دوباره تجربه کردم و احساس میکنم بعد از این همه زندگی شلوغ و پرشتاب، بهشدت لازم بود ساعتها و بیدغدغه، بدون زمانبندی و داشتن استرس بخواهم به کار دیگری برسم. ازقضا اولین فیلمی هم که دیدم، عشق سالهای وبا[2] بود و به این فکر میکردم شاید من هم عشق ماههای کرونا را تجربه کنم و به همین دلخوشی روزها را شب میکردم و شبها را روز، اما هنوز اتفاقی نیفتاده.
جدا از ورزش یک برنامه روتین دیگری هم داشتم که هرروز رأس ساعت 7 برگزار میشد و آن هم دیدار هرروز من با همسایه دیواربهدیوارم بود و بهطور دقیق دیدارها از روز اول قرنطینه شروع شده بود. ندیدن هیچ آدمی در این دوره برای من که تخصصم شهرسازی انسانمحور بود میتونست فاجعه باشه، دنبال یک راهی بودم که هرچند کوتاه، ولی تعامل اجتماعی را داشته باشم؛ برای همین یک بار در پاگرد که همسایهمون را گیر آوردم، با او چشمتوچشم شدم و از او خواستم حالا که باید در خونه بمونیم، باهم هرروز در بالکن یک قراری بگذاریم، مطمئنم که اون موقع از روی رودربایستی و ترس از واکنش من قبول کرده بود، ولی الآن هر دوی ما بااشتیاق ساعت 7 با یک لیوان چای یا قهوه میآییم روی بالکن و همان قرار نیمساعته حتی به یک ساعت هم کشیده شده.
یادمه یک بار خانم دکتر امکچی[3] که همیشه باهم سر مسائل شهری گپ میزنیم، میگفت: درسته که شهرهامون تغییر کرده، محلههامون تغییر کرده ولی بیشتر از همه اینها، آدمها تغییر کردند، اینکه ما با همسایهمون ارتباطی نداریم به خاطر آپارتماننشینی نیست، به خاطر تغییر خود ماست و من بعد از ارتباطی که با همسایهام گرفته بودم به حرف خانم دکتر ایمان آورده بودم. یادم میاد بچه که بودیم در محله ما، خانمهای محله با اسم بچه اولشون هویت میگرفتند، مامان روزبه، مامان روشنک، مامان مرمری و الآن هم اسم همسایه من مامان بردیا بود، با این تفاوت که بردیا بچه کوچک خانواده بود. چه غذاهایی که مامان بردیا این مدت برایم نیاورد و من هم در جواب بر اساس چیزی که از بچگی یادم میاد که مامانم میگفت خوب نیست ظرف همسایه رو خالی برگردوند، بشقابشون رو به کام بردیا با شیرینی و شکلات برمیگردوندم.
روزی هم که پارکها بسته شدند را خوب یادمه، یک پارچه زدند دم ورودی پارک با این مضمون که «کرونا را شکست خواهیم داد…». از همان اول صبح مردمی که برای رفتن به پارک میآمدند و اعلامیه را میدیدند خیلی مأیوسانه در همان خیابان کنار پارک کمی پیادهروی، نرمش و ورزش میکردند و بعد میرفتند. روزهای اول با خودم میگفتم وا! مگر حالا واجبه، خب بنشینید خونههاتون؛ اما روز سوم، اول صبح خود من هم شال و کلاه کردم و زدم به کوچه. خیلی جالب بود که شهر پیادهمحور تحقق پیدا کرده بود!! آدمها بهصورت تکی هر کدام یک طرفی را گرفته بودند و پیادهروی میکردند، همه فاصلهها را حفظ میکردند و سعی میکردند از یکدیگر دور باشند و جالبتر از همه اینکه، کسی لازم نبود مراقب ماشین باشه، دقت که میکردی میدیدی که رانندهها بهطور کامل بااحتیاط، بدون اینکه باعث آزار کسی بشوند راه خود را پبدا میکردند. من هم برای اینکه عقده همه این سالها را تلافی کنم، خط سفید ممتد وسط خیابان را قرق کردم و از همان روز بود که پیادهروی صبح هم به برنامهام اضافه شد.
از یک جایی به بعد هم شروع کردم کنجهای خونه رو کشف کردن. عاشق خردهریزه هستم و برایم تمومی نداره لذت دیدن و خریدنشون. درنتیجه خونهام خواسته و ناخواسته پر شده از خرتوپرت و الآن که دوباره نگاهشون میکنم، میبینم گاهی کنجبهکنج ترکیبهای بامزهایی درست کردند. شروع کردم عکاسی از همین ترکیبهای بامزه و هرروز هم یکی از عکسها را میگذاشتم استوری واتساپ!!! جایی که همیشه با خودم میگفتم آدم باید خیلی بیکار باشه که استوری واتساپ چک کنه!!! و الآن خودم معتادش شده بودم؛ اما اتفاق میمونی بود، فهمیدم کاری که ناآگاهانه انجام میدهم، یک هنرمند ژاپنی خیلی هدفمند از اشیای خونهاش عکاسی میکند و نمایشگاه هم میگذارد. این را هم از یکی از دوستانی شنیدم که تا قبل از کرونا دورادور همکار بودیم، ولی الآن به یمن همین استوریها، دوست هستیم و البته امیدوارم دوستیمون به دوران بعد از کرونا هم کشیده بشه.
دوستیهای دیگری هم این وسط بهواسطه همین استوریها شکل گرفت که برام بامزه و جالب بودند و الآن میفهمم شناخت آدمها چقدر میتونه متفاوت باشه با شناختی که بهواسطه موقعیتی که اولین بار تجربهشون کردیم. شاید در کار ارتباط خوبی با خیلیها نگرفته بودم، ولی الآن خیلی از آنها در همین فضای مجازی دوستان شفیقم شده بودند، در حدی که هروز باید حال همدیگرو میپرسیدیم، راجع به استوریها نظر میدادیم و گاهی آهنگهای قشنگی را که شنیده بودیم با هم به اشتراک میگذاشتیم و تلاش میکردیم که بهطور حتم (تأکید میکنم بهطور حتم) حال همۀ ما خوب باشه، حتی فهمیدم عروسمون هم دختر خیلی خوبیه. این نگران بودنها برایم خیلی باارزش بود و هست و دلم میخواهد همیشگی باشد.
اما این دو هفته قرنطینه فارغ از همه استرسها، دوریها، دلتنگیها و خبرهای دردناک از دست دادن عزیزانی که بههیچوجه نمیشناختم، ولی انگار برای همه ما شناس شده بودند، کلافگیها و ترس از آینده مبهم برای من، شیرینیهای خاص خودش را هم داشت و من یقین دارم روزی که پایان قرنطینه اعلام بشه بهشدت دلم برای این لحظات تنگ میشه.
[1]. دانشیار دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران.
[2].Love in the Time of Cholera (2007)
[3]. عضو هیئتعلمی مرکز مطالعات و تحقیقات شهرسازی و معماری ایران.