آنچه در این جستار به تشریح آن پرداخته میشود، نقش و پتانسیلی است که دوچرخه بهمثابۀ یک فضای بازاندیشی در محیط شهری، با ارائۀ حد واسطی از سرعت جابهجایی انسان بین خودرو ازیکطرف و پیادهروی از طرف دیگر بر عهده دارد.
Walking with a bicycle: A branch on the wall of life | Reza Zare Chaharrahi
The bicycle can serve as a means of rethinking urban spaces as an intermediate mode between walking and motorized vehicles. The purpose of this essay is to explain the role and potential of the bicycle.
بهار و تابستان سال قبل، هر هفته با دوچرخه به گردش در مزارع اطراف شهر میرفتم. شهر کرهای واقع در دشت «سرچهان» است که در شمال استان فارس مبتنی بر اقتصاد کشاورزی رشد یافته است. داستان مرتبط با یکی از روزهای اواخر تابستان است. عصر هنگام، وقتی هوا رو به لطافت داشت و نسیم خنکی از روی صیفیجات عبور میکرد؛ نگاهم به موجهایی بود که بر سر گلهای آفتابگردان لبۀ قطعات زمین اتفاق میافتاد؛ زیبا و دلنشین بود و من با آرامش خیال به سمت شهر میرفتم که متوجه شدم چرخ عقب دوچرخه پنچر شده است. بنابراین مسافتی که میتوانستم در عرض 20 دقیقه با دوچرخه طی کنم، نزدیک به یک ساعت طول میکشید. بهناچار پیاده شدم تا کش آمدن متن فاصلهها را در پیادهروی همراه با دوچرخه تجربه کنم. باهم قدم میزدیم که گفتوگوی همراهی، من را متوجه ذهن دوچرخه کرد، اینکه که دوچرخه هم یک فضاست، فضایی که تخیل از آن میجوشد و پنجرهای به سمت نگاهی تازه و دقیق است؛ دوچرخه جابهجا میشود و ما را هم با خودش در جهان خیال و واقعیت جابهجا میکند؛ ابتکار بشری که برای ما زمانها و امکاناتی را فراهم میکند و بهطور معمول در لبۀ استطاعت بیولوژیکی ما در رابطه با سرعت برای جابهجایی از نقطهای به نقطهای دیگر قرار میگیرد. بدین سبب فرصتی را فراهم میسازد که آنسوی دیوار سرعت جابهجایی برای انسان را با نگاهی دقیقتر و میانهرو بنگریم.
بین پیادهروی و استفاده از اتومبیل برای جابهجایی و رسیدن به مقاصد، حد میانهای از سرعت هست که دوچرخه آن را در دسترس ما قرار میدهد؛ اما آنچه این تجارب سهگانه را از یکدیگر متمایز میکند، میزان توجه ما به مسیرها و پیرامونهایی است که در تجربۀ زندگی طی میکنیم. وقتی داخل اتومبیل هستیم، با هر سرعتی که حرکت کنیم، لحظاتمان بیش از آنکه در ارتباط با جهان بیرون از خودرو شکل بگیرد، در فضایی جداشده از آن سپری میشود. پس اگر من چنین مسیری را از مزارع تا رسیدن به شهر با یک اتومبیل طی میکردم، چیزی حدود 5 دقیقه طول میکشید و همین من را از جهان اطراف جدا میساخت و همدلی من را با محیط تا سطح دنبال کردن یک هدف که روبهروست، کاهش میداد؛ هرچه سرعتم بیشتر میشد، راه برایم باریک و باریکتر میشد و با چنین کیفیتی به شهر میرسیدم که به نسبت افزایش سرعتم پیشزمینۀ آن را کمتر متوجه میشدم. برعکس این حالت، در پیادهروی، من همراه با جهان پیرامون هستم و گویی پیوسته و پیوندیافته به زمینم، بنابراین حضورم روی جهان گشوده است و آنچه از قابلیتهای محیط بر من گشوده یا اگر پتانسیل فعال و بالقوهای برای شکل حضورم وجود داشته باشد، با توجه به میزان دانش و نیازم برایم قابل پرسش، اندیشیدن، شناخت و استفاده خواهد بود و آنچه بهطور طبیعی در اختیار داردم، توان بدنی من در نسبت با محیط است؛ در جاذبه و خواست محیط، متمرکز به یک گستره و نیز پویشگر آن هستم و با سرعت طبیعی به مقاصدم خواهم رسید.
حالآنکه در چرخۀ سرعت ماشینی آنچه رخ میدهد، کاهش ارتباط ما با محیط در کیفیتی بسیط و تبدیل پهنۀ حرکتی و شناختی ما به مسیرهایی هرچه باریکتر است که از این رهگذرهای سرعت، درون فراموشیهایی قرار میگیریم که کمتر به دیدن ساقۀ گیاهان و لمس درختان کوچه و خیابان منجر میشود یا حتی اینکه بتوانیم آگاه شویم که یک کتابفروشی سر خیابان محلۀ ما وجود دارد. بنابراین با اتومبیل، بهطور قابلتوجهی عمل «دیدن» در طی مسیر به «مقاصد» کاهش مییابد و تصاویر تنها در جذابیتهای صرف بصریشان است که ما را مجذوب خواهند کرد؛ از همین روست که نمایی سنگی و صیقلخورده معروف به سبک رومی، این قابلیت را پیدا میکند که جلوهای از تمیزی یک گل منجمد را همچون رسیدن به یک زندگی کمالیافته برایمان تشریح کند؛ و این در حالی است که این رومینماها توان اینکه جان ما و شهر را لمس کنند، ندارند و چنان صیقلی و صاف و در ارتفاع خانهها و برجها هستند که اجازۀ جذب هیچ اثری از گذر روزگار و لمس و خاطرهای را به درون خود نمیدهند و تنها گویای قصههای سرعتاند که به جاذبهای بصری اکتفا میکند.
در این موقعیت که گویی خویشتن کالبد شهری در آیینهای از ارتباطی ژرف با محیط، فرهنگ و تاریخ زمینه متولد نشده است، شاهد ناتوانی چشمانی سرعتزده در بازشناسی محیط به نحوی اندیشمند و حساس خواهیم بود؛ گویی چشمانی زنده بهیکباره میان انبوهی از کالبدهای مصنوعی ساختمانها بیدار شوند و حیات را از نگاهی بر میل ناپخته آغاز کنند؛ جایی که اضطراب حاصل از بیخاطره بودن، نگاهشان را به یکدیگر حیران میسازد؛ که این موجب میشود حضور و تبادلی خلاق در نسبت بین انسان و محیط حاصل نشود و اینگونه، متنهای زیرین و زاویههای نغز خاطرۀ شهر بهمرور در بیتوجهی به محیط و سرعت مسیرها فراموش شوند. اما دوچرخه در این میانه، فرصت دیدن و نگاهی تازه به جهان است؛ اینجا همانجایی است که دوچرخه با اندک فاصلهای که میان ما و زمین میاندازد یا با اندک فاصلهای که میان ما و توان طبیعی بدن ما میاندازد، در آن لبۀ مرزی سرعتها، به ما امکانی میبخشد که هم جهان را در افقی وسیعتر با زمانی آهستهتر ببینم و هم تخیل خلاقانه را در این اتصال تحریکشده با مکان به فعالیت وادار کنیم تا در تعلیقی ملایم و متوجه، بر جریان غالب زندگی روزمره و آنچه محیط بر ما روا میدارد و آنچه ما در فرایندهای زندگی امروزی بر محیط روا داشتهایم، آگاهی یابیم. ازاینروی دوچرخه میتواند در خوانش شهرها ما را هشیارتر کند تا میان سرعت بیشازحد ماشینی و سکونتی پیادهمحور در محیط، به انتخابها و راهبردهایی انعطافپذیر و پاسخدهنده فکر کنیم که پیوند همهجانبهای میان جسم و روحمان با شهر امروزی برقرار سازند تا دریچههای پیوند میان ما و محیط، به روی ما گشوده شود و با احساسی از تعلقخاطر و پیوندی عاطفی در اندیشۀ تجربۀ آینده و بازخوانش و بازآفرینش متن شهر در پیوندی وجودی با روح تاریخی و فرهنگی خویشتن باشیم.
در این افکار بودم و هنوز مانده بود که به شهر برسیم. خستگی کل روز را با رسیدن به کنار یک درخت سپیدار سربلند احساس کردم. دقیقهای از نشستن کنار آن درخت حاشیۀ راه نگذشته بود که یک وانت با سرعت و غبار پشت سرش عبور کرد و بوقی به نشانۀ سلام زد و رفت. بارش گوجهفرنگی بود. گوجه یک محصول محلیشدۀ پرسود است؛ تولید انبوهی دارد. غبار خاکآلود وانت تا دقایقی در هوا جاری بود و هرچه از ما دورتر میشد، صدای زلال جوی آب پای سپیدار قویتر میشد؛ آنقدر دور شد که صدای پای آب دوباره به گوش رسید. همچنان که بازی سایهروشنهای برگهای سپیدار را بر زمین خاکی نگاه میکردم که تا فاصلهای طولانی بر زمین کشیده شده بودند، سرعت رسیدن گوجهها به کارخانه و تبدیلشدن به رب گوجه و بازگشت آنها به مغازههای شهرم برای مصرف، فکر من را مشغول داشته بود.
ماشینها سرعت همهچیز را زیاد کردهاند و خاطرات را که پر از احساس زندگی و پیوند هستند کمیاب ساختهاند. همین رب گوجۀ صنعتی را اگر در نظر بگیریم مطلب روشن میشود که در برابرش، تهیۀ رب و سس گوجۀ خانگی فرایند به نسبت زمانبرتری است، اما آنچه رب خانگی را ارزشمند میکند احساسی از سکونت یافتن است که در پرتوی ساختن یکچیز، عمق مییابد و ریشه میزند. چیزی را با دستان خود میسازیم و این به معنای آن است که در جایی مستقر شدهایم و پیوند یافتهایم. ما پر از خاطرهایم. چرخکن گوجهفرنگی با نیروی دست و صرف توجه و زمان چرخانده میشود و مراحل ساختن یک محصول خانگی دنبال میشود؛ اما ساختن رب و سس گوجهای که خانگی باشد و ذائقهای محلی و مخصوص بدهد، آنگونه که بتوان فهمید چه نسبتی با غذاهای محلی دارد، آسان نیست؛ بلکه نیازمند اندیشیدن است و همین اندیشیدنهاست که سرانجام مراسمی از دورهمیهای خانوادگی و همسایگی را ممکن میکند که پر از خاطره و ارتباط میان دوستان و آشنایان است؛ جمعی که خاطرۀ خود را در یک مکان برای ساختن یک محصول خانگی به ثبت رساندهاند و آن خاطره را در ذهن کودکانشان جای دادهاند که شاهد ماجرای آشپزی بودهاند. گویی اندیشیدن و برنامهریزی برای باهم بودن و ساختن یک محصول مشترک بهانهای است برای خوانش سرگذشتها و قصههایی که از گذشته به یادگار داشتهایم و ایجاد روایتهایی جدید برای آینده تا بهطور ضمنی بگوییم که ما در اینجا/ در این محله/ در این شهر با همدیگر سکنی گزیدهایم.
پس این نیروی حضور با تمام توجه خاطر و حسهای ماست که زندگی را ژرفا میدهد/ آن را میسازد و در دسترس اندیشۀ ما قرار میدهد و به همین ترتیب است که وقتی در کوچه با دوچرخه رکاب میزنی، درواقع در حال ساختن یکچیز هستی که خودت با نیروی بدن در فرایند ساختن آن حضور داری و چیزی تو را از آنچه ساخته میشود، جدا نمیکند، واسطهای نیست که سببساز بیگانگی میان تو و دیگری شود، مگر میزانی لغزش از سطح زمین که تو را زاویهای جدید بخشیده است برای مشاهده کردن با نگاهی تازه: اندکی از زمین بلند شدهای و شهر را میبینی/ میخوانی و فضای شهر را میسازی. در اینجا پیوندی از حضور متوجه برقرار است و با رکاب زدن دوچرخه و حرکت در سطرهای شهر است که شهر دوباره به شکلی پراحساس و زنده بازسازی میشود و خودمان و دیگری را در آن بازمیشناسیم؛ یک آشناییزدایی که آنچه آشناست را دوباره و تازه میبینیم.
پس حضور انسان و توجه به ارتباط حسی با محیط وجه مشترک هر آن چیزی است که خاطرهساز است و دوچرخه در اینجا بهسان هدیهای است که «فرهنگی» از توجه به زندگی و دیگران را گسترش میدهد: وقتی با دوچرخه آشنایان را میبینم بدون سلامی گرم از کنارشان عبور نمیکنم و حتی اگر از کنار غریبهها عبور کنم، فضایی که تجربه میشود بسیار ملایم است؛ ما متوجه یکدیگر میشویم. حالآنکه اتومبیل و آنچه حاصل توجه به سرعت و عجله است، فراموشی و باریک شدن مسیر و تجربهها را ممکن میسازد و شناخت دقیق از زمینه و حضور تعاملگرا را نادیده میگیرد. پس با توجه صرف به سرعت ماشینی، نیازهای زندگیبخش فراموش شده و گویی امیال برای جبران آنچه از زندگی از دست میدهیم، متولد شده و به دنبال نمایش تمایزی بر اساس موهومات، در داشتههایمان هستند: اتومبیلها میتوانند عرصه را برای پیادهروی پر آرامش تنگ کنند و ساخت خانههایی با نمایی هرچه متمایزترشده از بافت و فرهنگ زمینه به شکلی بیقاعده و افراطی، میتواند نوعی احساس شرم و غریبگی را در مخاطبان ایجاد کند؛ که هردوی اینها ریشه در سرعت و عجلۀ بدون تأمل و اندیشیدن به محیطزیست دارند. ما برای جابهجایی صرف در شهر، که البته نیازمند نوعی سرعت و نظم زمانی است، زندگی نمیکنیم، بلکه هدف، ساختن تجربههایی خوشایند است که سبب تعالی و رشد فکری و انسانیت ما در تبادل با شهر و انسانهایش شود؛ جایی که بتوانیم احساس آرامش زندگی را در سکونت داشتن و حس تعلق نسبت به آن را به تجربه درآوریم. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که با چنین اندیشههایی به همراه دوچرخه به سمت شهر جدیدی که آن را در ذهنم ساخته بودم قدمزنان حرکت کردم تا شهر را دوباره در هنگام رسیدن به آن جور دیگری ببینم: به همراه یک دوچرخه…
بدون دیدگاه